فرار یا جنگ؟
سلام!
تصور کن... تصور کن از یه برج خودتو پرتاب کردی پایین. داری سقوط می کنی تا ناگهان سرعتت کم میشه و می فهمی بالا و زیرت روتا آهن ربای بزرگ ایجاد شدند که نمی گذارند سقوط کنی و بنا بر این معلقی. دست ها و پا هایت در هوا اند و پایین نمی روی. حالا آن فردی که خودش رو پرت کرده، ذهن من هست.
عکاسی رو خیلی کم کردم و این خوب نیست. ورزشم نمی کنم. مطالعه... مقداری دارم. و فکر می کنم و داستان می شنوم.. در اصل دارم روحم رو با سخنات سیر می کنم. سیر که نمیشه، بیشتر مثل آتش شومینه ای می مونه که چوب می ریزم توش تا آتشش خاموش نشه.
ولی سر درد دارم. با درد روحی از فرط جسمی که بر خلافِ خواسته هایم هست. ولی اگر برای چیزی تلاش نکنی بهش هم که نخواهی رسید... بدم میاد از کار هایی که از خودم می بینم. از حالت هایی..
دیشب مثلا... ساعت سه خوابیدم؛ ازم بپرسی حالا چرا این کارو کردم یا چطور این قدر دیر شد وقت خوابم، جوابی ندارم چون فقط با باز نگه داشتن چشمام این مدت زیاد از خوابم گذشت.
شاید نمی تونم با پدیده های دنیا به سادگی کنار بیام. مثلِ پناهندگی. نمی تونم یاد نکنم از چیز هایی که دیدم یا افکاری که داشتم.
فاطمه بهم پیشنهاد داد برای خبرگذاری ای در ایران از اینجا عکاسی کنم و برایشان شروع به کار کنم.
و گفت عکس بگیرم!
مثلا یکی از عواملی که به خاطرش اعصابم داغونه همین عکس نگرفتنه.
مِه دورم رو داره می گیره و شفافیت دیدم رو ازم می دزده.
تو ایران و البته در موقعیت های مختلف دیگر از زندگی از خودم پرسیدم و می پرسم: «فرار یا مبارزه؟»
بانوش، تسلیم می شی یا می جنگی؟
مسلما می جنگم! آره!
مه می تونه تسخیرم کنه، اما بعدش که خودش رو بهم نشان داد وقتشه که بره. نره با تیپا پرتابش می کنم کنار!
بدرود!