روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

کی حق داره دلش برام تنگ بشه؟

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۶ ق.ظ

سلام!

دوشنبه ی هفته ی پیش، تولد حسین و فاطمه بود. که داشتم شب اش مطلب هم می نوشتم.. ولی دیگه نشد منتشرش کنم.
برای فاطمه یه بسته درست کردم با یک عالمه عکس و آب نبات و شکلات و بیسکویت و یه رُل فیلم و نامه و حتی کارت ویزیتی که پارسال درست کرده بودم. امیدوارم خوشش بیاد! خودم که خیلی کارم رو دوست دارم!

خبر آمد که شاهین نجفی سه ماه دیگه کنسرتی می گذاره که در اصل خیلی امکانِ راحتی داره برام برم. و می رم!
این رو هم در مطلبه نوشته بودم. و آهنگ های مورد علاقه ام رو نوشته بودم.. مثلا «خـــالـــی» که فوق العاده است. و بعد نوشته بودم «که متاسفانه خالی منو یاد یکی می اندازه که حتی فراموشش کرده بودم.. اون وقت دوباره می پره اند وسط زندگیت.»
خوب... چس ناله ها رو زیاد اینجا نوشته ام. ولی خوب وقاحت شو نمی فهمم!
من زن قوی ای هستم. مستقل و قوی. و بدم میاد وقتی یکی وقتی بهش گفتم خدافظ دوباره به خودش اجازه میده دلش برام تنگ بشه. درسته که می تونم بلاکش کنم و جوابشو ندم، اما خودم هم کرم دارم. مثل یه آبی هست زلال. مدتی پیش جوهری بود... بعد با یک عالمه تلاش راهِ تصویه پیدا کرد و مدتی بعد، تونست دوباره شفاف بشه، کامل زلال نه، اما از قبل اش که جوهری بود خیلی شفاف تر.. اون موقع یه شیشه جوهر توش حل شده بود. خلاصه، رسید به جایی که تفاوتش با زلالی خیلی کم بود. که فردی کرم اش گرفت و ناگهان قطره ای جوهر ریخت در آب.. دو.. سه قطره. مسلما آب جوهری شد. و اون فردی که جوهر رو ریخت تو آب خودش رو دوباره برد تو پس زمینه. آب ماند و جوهرش و راهی جدید برای دوباره شفاف شدن.
و این اعصابم رو خرد کرده.
این که چه درصد واقعیت می شنوم و چرا اصلا میان جوهر می ریزند تو لیوان وقتی دیگه اصلا در آن چاپخانه کار نمی کنند. مرض دارند؟
حالت استفاده از کلمات راجع به منظور آدم ها خیلی چیز ها می تونه بگه.. اما وقتی همه چیز متناقضه چی؟
ایـــــن همه سؤال تو ذهنی کوچک. بنا بر این، دوباره کادرِ محاوره رو پاک کردم.
این وسط اینستا هم یه نکته است.. وقتی اجازه بگیره که صفحه ام رو دنبال کنه... خو واسه چی اصلا؟ من که صفحه ام بازه برای همه، پس عکس هامو می تونه ببینه.. هر چند به نظرم علاقه ای به دیدن عکس هایم نداره چون معمولا آدم ها وقتی از عکس هایت خوششان می آید، علاقه شان را با دکمه ی لایک یا نظر دادن نشان می دهند. و خوب.. برای همین نمی فهمم چرا می خواست دنبال کننده ام باشه.. شاید به این امید بود که منم بگم اوووو ایول، بذا منم دنبالت کنم. اما اشتباه است و من کم نمی آورم. یه کـَـل کـَـلِ جدیِ پوچه که در آن کم نخواهم آورد! البته فکر کنم گاه به گاه فضولی می کند یا می کرد. یه بار من یکی رو تو نظر ها تَگ کردم و اومد نظر داد و چند لحظه بعد نظرش رو پاک کرد. هر چند بعید می دونم این قدر علاف باشه که منو تا این درصد دنبال کنه. چه می دونم.. اصلا هر چی. واقعیت نشون می ده که من بازیچه ای ام سست که بلاک نمی کنه و می گذاره تو منگی گذاشته بشه وقتی یکی حوصله اش سر میره. و حتی خودمم برام سؤاله که خو چرا اجازه می دهم بازیچه باشم.. شاید چون می خوام خوش بین باشم.
البته این افتخار دندان شکن قابل ذکره که اولش که پیغام داد، نشناختم و نفهمیدم شماره ی کیه. لطفا یه دست به افتخارم! در تمام حماقتم این موضوع بابت شادی و افتخارم شد.
آهان اینم یادم رفت ذکر کنم که دو ماه پیش بعد از یک عالمه کوچیک کردنِ خودم، گفتم باید مراقب روحم باشم و نمی خوام زخمی بشه و برای همین خداحافظ. و هفت هفته ای بود که ارتباط مان رسما قظع شده بود.
بعد هم گفت دلش برام تنگ شده. و تو این مدت همیشه به فکرم بوده... خوب الآن دو نکته: منو عن فرز می کنه یا این قدر عن هست؟ به قول یاسی و کیمیا «ماذا فازا؟»..
البته نکته اینه که در اصل وقتی فکر می کنم، درک می کنم که الآن من نه حوصله نه وقت و نه اصلا علاقه دارم با یکی دوست باشم. شاید اگه واقعا عاشق بشم، نظرم فرق کنه.. ولی خوب نه الآن با این داستان های پیش پا افتاده و مسخره. از ازدواج هم اصلا حرفی نزنیم لطفا. دو هفته پیش مثلا آنا ازم پرسید برنامم چیه و کی می خوام سر و سامان بگیرم.. بعد یه کم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مناسب ترین جواب برای این سؤال اینه که «فعلا که من قصد ازدواج ندارم. لذت می برم از خواندن جوک های چــیــپِ دوستام، خوردن و چسناله کردن در مورد چاق بودن و تمرینِ جا دادن اجسام در نافم تا شاید روزی وقتی نتونستم با عکاسی پول در بیاورم، با کار در مافیا و دزدی کردن با کمک جای درون نافم عموراتم را بگذارنم. من یک هجمی هستم پشمالو و رها با علاقه ای به نافش.»
ولی شاید بلاکش نمی کنم و خودم رو کوچک می کنم چون مدتی طولانی دوست داشتم که بشه.. و نمی خوام نشده رها کنم داستان رو. البته این فکرم داشتم که پای یه عکس تو اینستاگرام نوشتم: «شاید از اولش کار ایراد داشت... و خوب تکلیف کاری که از اولش ایراد داره روشنه. مثل خانه ای که روی باتلاق ساخته بشه. نمیشه دیگه. یا اصلا خوب ساخته بشه.. ولی حال نمیده توش زندگی کرد. یه روزم جسد یه دختر بچه ای که سال ها پیش آنجا کشته شده بهت می خوره و گند قضیه کامل میشه.» پس زدبازی می شنوم، کادر محاوره پاک می کنم، شماره رو حفظ نمی کنم و کاملا دختربچگونه رفتاری می کنم که طابلو هست به خاطر احساساتی اند که روزی بودند. عن تیلیت.
آهنگ «داستان ما» رو گوش می دم، زندگی ام از همین لحظه تا یک سال دیگه رو تصور می کنم و می گم به درک و یه فحش دیگه می دم، با دوستام می رم بیرون و می خندم و می رقصم و می خندم و فریاد می زنم و نگاه می کنم و جوانی ام رو تجربه می کنم.
تو این جوانی، یه با هم باید مستی رو تجربه کنم!

خلاصه اینطوریاس.

آیا فردا موفق می شم ساعت شش پا بشم؟!

بدرود!

پ.ن.: کم کم داره دوران بلوغم تمام میشه. توجه کردی نوشتم «من زنی قوی هستم» به جای «دختری قوی»؟ خوش حالم دارم خودم رو بالغ می فهمم و از بچه حس کردنِ خودم در می آیم. بانوش، زنی جوان.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۲
بانوش

نظرات (۱)

۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱ شاهین نجفی
عالی بود عاشق شاهین نجفی ام 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی