روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

«یه وجب دو وجب آب [...] یه نفرکیش هممون مات»

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۱۶ ب.ظ

سلام.

«فُلان... این... اون... چیز... آره... ببین... ای... آخه... نه... اینطور...»
قسمتی از حرفای شنیده شده در این لحظه.
حسِ درونی ای که تجسمِ بیرونه: تیکه گوشتی قهوه ی شده، گرم و دارای گربون دیوکسید در خود (مثل ترشی ای که دیروز درش را باز کردم و از هیچی گاز داشت) که تبدیل به فرودگاه یک مشت مگس شده است.
فازی حـــال-بـــه-هـــم-زن!

و اینگونه است روزی از جوانیِ این دختر.
و نمی خواهد از زندگی اش عکاسی کند. گورِ داستان. نمی خوام انجامش بدم خوب. مگه زوره؟! گـُه.

این روزا یه جوری اند. هوسِ سفر کردم.. برم و پوچی را فراموش کنم. لشی را از یاد ببرم.. با کوله ای بر دوش، برم و برم و برم و برم.

با روانکاوم که در مورد «کولی» حرف می زدم، گفتم به حالتِ نا خود آگاه و عجیبی خودم را کولی فرز می کنم و دوست دارم مثل یک کولی ای که در ذهنم و کاملا دور از واقعیت تصور می کنم، زندگی کنم. یکی که مدام دل خودش و دیگران رو می شکند با رفتن هایش.. و بر سنگ فرش های جلوی کلیسا در تاریکی گرمِ شبی فرانسوی دور آتش برقصد.

احتمالا اگه به فریاد ادامه ندم، در انضواء با مگس ها و کپک ها محو می شوم.
دختر!!! تو که همش از محو شدن با زیبایی ای تاریک سخن می گفتی و در ذهنت داستان می بافتی.. پس بد نیست که.. یا هست؟

غمگن زندگی ایه که شخصیت اصلی اش در ترهم به خودش غرق شده. و میشه.
نکبت و ضعیف بودن رو می پسنده، وگرنه نفسِ عمیق می کشید و دماق و قفسه سینه و بعد جمجمه ی این افکار رو خرد می کرد، ذوق می کرد با شنیدن صدای خرد شدن استخان ها.. و دیدن خونی که از دماغِ افکار می ریزه و بند نمی آد.

«میشه نری» از آرتا. چهار بار پنج صدای پیانو. متن شروع می شه. متنش رو نگاه کردم دیدم مقداری چِرته. ولی جاییش که می خوانه «میشه نری، میشه نری میشه نری..!» رو خیلی دوست دارم.
کم کم آفتاب غروب می کنه. و ماهِ دیگر کریسمس می شه. و یک عالمه وَ ی دیگه هست.

اگه سال دیگه ایران برم، روانکاوی ام رو چه کنم؟! اَه. فشار ذهنی. اَه.

دیروز با یکی از دوستام نیم ساعتی حرف زدم راجع به ایران آمدنم.. خلاصه یکی از حرف هامون این بود که باید ثبات داشته باشه شخصیت مون. وقتی سفر بری و اسکله ات رو ترک کنی، خیلی فرق خواهی کرد. اما نباید خودت رو بهتر ببینی... نمی تونی از بیخ و بن خودت رو عوض کنی. و نباید هم چنین تصمیمی بگیری. منصفانه نیست. و گفتیم که ما مسئولیم برای کسانی که دوست مان دارند و به ما دل بستند. اگه من کشته شوم، برای خودم تمام شده. اما بازمانده هایی دارم که زندگی شان شاید هیچ وقت مثل قبل نخواهد شد.
و خوب برای مدتِ خیلی کوتاهی ما روی این کره ی خاکی هستیم. اگر سی سال از عمرِ یه نفر به خاطر مرگت به فنا بره، خیلی بد ریدی به دنیا و زندگی آن فرد. و بـابـد عذاب وجدان داشته باشی، اگر به خاطر خود خواهی هایت مرده باشی، وقتی به خدا لم دادی و انار و خرمالو و تخمه آفتاب گردان و آلبالو خشکه و اِسنیکِرس و انبه و خربزه و توت فرنگی و گیلاس می خوری و به زمین نگاه می کنی و از ته دل می خندی. چون تو خوشی، ولی ادامه زندگیِ زمینی هایت تلخ شده براشون. انگار تو زندانی می اندازی شان تا وقتی بمیرند و بیایند پیشت.. ولی قائده دنیا اینه از زمینی بودن لذت ببری و انسانیت کنی، درد بکشی و بخندی، اشک بریزی و نفس نفس بزنی، ریه هایت و قلبت رو حس کنی.. مثل وقتی که یه بافتنیِ نرم می پوشی و می خواهی لمس اش کنی. شاید انار و دیگر خوراکی های زمینی رو میز خدا نبینی، اما احتمالش زیاده خیلی خفن تر از این حرف ها رو پیشش ببینی.. شاید همانطور که اسلام تو این دنیا دستانِ خیلی ها رو تو ایران بسته، این دنیا هم با محدودیت هایش دستِ خلق کردنِ چیز هایی که خودِ خدا می خوره رو بسته. هر چند من بچه بودم به عروسک های کاغذ نمی دادم بخورند، بلکه برنج گوله می کردم، مثلِ دختری در کتابی که از دختر خاله هایم دزدیده بودم اش. یا دندان هایشان را نمایشی مسواک نمی زدم و خمیر دندانی می زدم به دهانشان که تا عبد در دهانشان ماند. پس چیز هایی که بهمون داده در شاخ ترین حالت ممکن هستند. مثل وقتی که صدا مون رو رها می کنیم قسمتی از روح مان هم رها می کنیم و به شنونده می دهیم، خدا هم تو دنیاش روحش همه جا پیدا می شه. ایمان دارم شدید به این نکته.!
این مسئولیتیِ که دنیا بهت می ده. هنگامی که قابل دیدن باشی، تو دنیا تاثیر می گذاری. دیگه بیشتر اگر نگاهت با نگاه فردی برخورد کند، با هم صحبت کنید و یا وجودت را به او نشان دهی.
ناگهان آبِ دماغم آمد و آنی تصور کردم اگر خون بود چی می شد؟
چون عمو مهدی با من به تماشای نمایشِ کالیگولا که خیلی علاقه داشتم ببینم اش، نیامد، حسِ حقارت در من بزرگ تر شد و از آن روز تا کنون به خودم گفته ام که خواهم ثابت کرد پوچ نیستم و می توانستم داستانِ نمایش را بفهمم. آخه اولین بار که به او پیشنهاد دادم تاتر را، گفت داستانش فلسفیه و جوری گفت که انگار من نمی تونستم داستان را بفهمم. که اینطوری شد الآن حقارتانه فکر می کنم.
«نپرس» صادق. 
دیشب استخر بودم و چند با نفسم را نگه داشتم تا جایی که ریه هایم به علت بی هوایی می خواستند آب تنفس کنند. آیا با دست خودم می توانستم خودم را در استخری غرق کنم؟ این سؤالی بود که آن موقع از خودم پرسیدم.
عکاسی که  خانه بنشیند که عکاس نمی شود.. شاید خالقِ سناریو های تصوری در ذهنش. ولی حتی برای نویسندگی باید با آدم ها رفت و آمد داشته باشی.!

چند وقت پیش، این تصمیم را گرفتم: من عکاسی مستقل خواهم شد!

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۶
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی