روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

دَرکِ پَپَر

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۶ ب.ظ
سلام.
پردیس عجب بچه ایه.. جابهحالم رو می فهمه.. چیزی بهش نمی گم ها؛ ولی از خودش می پرسه چرا استرس داری یا چرا ناراحتی.. لامسب چهره خوانی می کنه.. هیچکی هیچی نمی فهمه ولی او خیلی تیزه. دمش گرم!
دیروز دوستِ قزوینی به تهران آمد و با یاسی و کیمیا و فامیل دوست جان و اوایل هم سوینده، رفتیم بیرون. وقتی دیگه فقط فارسی زبان ها بودیم خیلی خوش گذشت!
آقا یکی بود، یا هست، ما مفداری تو نخشونیم. اما شخصیت گند و گه!
حالا همه این ها به کنار، نمی فهمم چرا محو شدم یک دفعه.
کیمیا یه نظریه ی خوبی داد.. این که یهو دیده دارم میام ایران و جدی داره می شه و حوصله جدیت نداره و کشید کنار.
چه می دانیم... به ظرم هر فردی، باید شهامت داشته باشه پشت کارش بایسته و جواب داشته باشه.
یه چیزی که هست، اینه که من باید رویداد ها را هضم کنم و بگذارمشون کنار. الکی نمی تونم بپذیرمشون. و این قضیه چیزیه که انگار بی دلیل و منطق باید بپذیرمش. چه می دانم.. پوچی تو دنیا خیلی زیاده. و خوب اگه براش قضیه یک درصد هم ارزش داشت، اینطوری نمی کرد.
اما خوب هنوز کامل هضمش نکردم. (به نظرم کلمه ی هضم اگه با ح نوشته می شد خیلی شکلش زیبا تر می شد!)
انگاری... انگاری دیگه تو مسیر عکاس خبری افتادم.. اینو وقتی فهمیدم که برای کیمیا چس ناله می زدم و براش از درسم و تجربیات و افکار این یک سال اخیرم گفتم. یا برای دوست دختر خالم از زندگی و آیندم گفتم.
خودم رو می بینم وقتی چندین سال دیگه برم پیش فامیل و دوستام، بچه دار شده باشند؛ برای بچه ها هدیه و سوغاتی های جالب بیاورم و شب بنشینیم دور هم برایشان از داستان هایم تعریف کنم. از کوه های تبت، از جزایر فیجی، از جنگل ها و شبرنگ های کانادایی، از ماهیگیری با اسکیمو ها، از رقاص های هندی و معادِنِ آفریقا.
باهاشون آشپزی می کنم و یکی دو هفته مثلا خانه حسین می مانم. بعد دوباره بارم رو می بندم و ادامه می دهم. میام به خانه ی کوچکم در مرکز تهران سر می زنم.. تو حمامم فیلم ظار می کنم، کافه می رم، پیش خالم و مادر بزرگمینا، پیش یاسی.. سوار ماشین می شوم و می روم دریا... می روم و میروم و باز هم می روم.
وقتی به آیندم فکر می کنم، کنارم نه مردی می بینم و نه فرزندی.. تلخ است.؟
نیاز به وقت و ورزش و آسایش دارم. به دریا.
فردا یا پسفردا احتمالا میرم شیراز. تو راه برگشت یک سر به قزوین خواهم زد. خوشم برا خودم تو این کشوری که زن هیچ حقی نداره.
رفت که رفت./
ارتودنسیِ درون دندان هایم خرات شده، سیمش مدام فرو می رود در لبم وقتی حواسم نباشد.
لاک مشکی می خواهم بخرم.
بچه که بودم، از کلمه ی «مشکی» هیچ وقت استفاده نمی کردم و صدایش برام غریب بود. می گفتم «سیاه». اما الآن مشکی بیشتر تو دهنم می چرخ.
آهنگی از پالت پخش میشه.
بریم چای.
بدرود.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۷
بانوش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی