روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

شمارش معکوسی دیگر

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

سلام!

دو هفته ی دیگه ایران هستم. شش ماه کار آموزیم در روزنامه به پایان رسیده و قدم های بعدی ام را بر می دارم.
امروز پس از قهوه ی عصرانه ی من و همخانه هام، از فروشگاه رو به روی روزنامه عبور کردیم و لباس های پشت شیشه را تماشا کردیم. باید بگم که تو راه قهوه، از بدهی هامون گفتیم. از وام دولت برای تحصیل که باید دو سال بعد از اتمام تحصیل پس اش دهیم، از پولِ خانه که دولت زیادی به کریستیان داده بود و حالا باید پس اش دهد، از شکایتی که از من شده و حدود ۳۵۰۰ یورو باید پرداخت کنم، ۵۴۰ یورو ای که به بیمه باید دهم برای ماه های پیش که به خاطر حقوق بالا از بیمه ی خانوادگی خارج شده بودم. واسکو هم از بدهی هایش می گفت. سه سال دیگه، هم بیمه ی خانواده دیگه نیستم و هم دولت دیگه ازم حمایت نمی کنه.. تا سه سال دیگه، باید حقوق ثابت داشته باشم. و تا اون موقع می خوام حتما هیتچ هایک کنم! خلاصه! ما از شیشه های فروشگاه عبور کردیم و کریستیان گفت وقتی پول داشته باشم دوباره، یه کت گرم و قشنگ میگیرم. با یه جفت کفش و یه پلیور. دلم سوخت برای خودمون و تمام آدم هایی که در کشور های مرفه کمتر از ما پول و رفاه دارن. چه برسه به خیلی ندار تر ها.

نوشتم دانمارک دانشگاه قبول شدم؟ اونم شهریه اش ۴۴۰۰ یورو هست، اجاره خانه ۴۰۰ یورو (۴۰۰x۶=۲۴۰۰) و خورد و خوراک. امیدوارم یه روز این پول ها در بیان. در ادامه ی چسناله ی مالیم: چند تا هارد هم باید بخرم و بیمه برای لپتاپ و لنز هایم.

و داستان دختر کبریت فروش یکی از تاثیر گزار ترین داستان هاست برای من در کودکی و نوجوانی.

آهان و ل، دوست پسرم، احتمالا باهام میاد ایران. خواستم همراهم بیاد تا رابطه مون رو بسنجم. و راستش در همین مدت که بحران داشتیم برای ویزا، یه کم ته دلم به این فکر می کنم که احتمالا دوام زیادی نداشته باشیم. سر چیز های کوچیک به این نتیجه رسیدم. امروز مثلا به این خاطر که من دوست دارم هیچهایک کنم تو ایران و اون هیچ کدوم قصه های مسیر رو نمی فهمه چون فارسی بلد نیست، به نتیجه ی رابطه مون طولانی نیست، رسیدم. مگر این که فارسی یاد بگیره. شاید هم فقط اعصابم به خاطر روز های گذشته خرد هست و وقتی ببینیم همو، بهتر بشه حسم. اگر سفر ایرانش جور شه، یک سفر ماجرا جویانه رو تجربه می کنیم که رابطه مون رو امتحان خواهد کرد.

این از این روز ها.

می دونی، به هر حال زندگی در جریانه.  هر هفته، اتفاقاتی می افتند که هفته ی گذشته اش انتظارشون رو نداشتم. هی غافلگیر میشم. و این، با این که چالش های زیادی گاه برایم داره، فوق العاده است.

شاید تنها مشکلم که تلاش خاصی براش نمی کنم، چاقیم باشه. بعد از این همه سال و این همه اتفاق، هنوز این چمدون برام قفل مانده و کنارم در تاریکی میاد. در تاریکی چون پنهانش می کنم. نه اندازه ی بدنم را، این که باهاش خیلی اوکی نیستم را پنهان می کنم.
به ل آخر هفته گفتم که قبلا فکر می کردم چون چاق هستم، لیاقت زندگی کردن را ندارم. گفت خوب لاغر کن اگه برات مهمه. که حرف درستی زد. اما! این هم مهم بود که می گفت این فکر اشتباهه که کسی لایق زندگی کردن نباشه. هرچند، او روانکاو من نیست، یه آدم معمولیه.

بدرود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۹/۱۵
بانوش

نظرات (۱)

یه جوری نوشتی که یاد دخترک کبریت فروش افتادم وقتی گفتی مغازه و لباس و اینا....
بعد گفتی دخترک کبریت فروش...

شما هر دو جزو یک درصد مرفه ترین مردمان جهان هستید و شاده که بازم ناله میکنید از این وضعیتتون. بجای دیدن زیبایی هایی که دارید به چیزایی که ممکنه نداشته باشید الان فکر میکنید. ممکنه اون کت نداشته باشه، اما لخت نیست و از سرما نمی میره. غذا داره آب داره و خیلی چیزای دیگه
شاکر باشم
ریچ بودن و ثرونتمند بودن به حساب بانکی نیست به دیدگاه ذهن هست که آدم ذهنش ثروتمند باشه
پاسخ:
سخنت صحیحه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی