سلام!
بار های روحی و درگیری ام با آنان، خیلی بیشتر از تصورم انرژی ام را می گیرند. اما آب هست. و آب حالم را خوب می کند.
به هر حال، دیروز و شبِ گذشته اش از مواقع سخت برای من و روحم بودند. هنوز خیلی استفراق دارد. هی بالا میاره.
من اگه یه ماشین زمان داشتم و سفر می کردم به گذشته، می رفتم پیشِ بانوشِ کوچک و فقط سفت بقل اش می کردم.
دیروز به این نتیجه رسیدم، و انگار تماشاچیِ فیلمی هستم، مدام خود را در کودکی تصور می کنم. چطور راه می رفتم؟ کجا برایم پناه داشت؟
فهمیدم چرا خانه ی زیرزمینی ام را پناهگاه نام گذاشتم. پریوش، پناهگاه من.
من آن طور که می خواستم، ورزش نمی کنم. روز های الکی می گذرند و تمام می شوند، این است حکایت جوانی من؟
نه، نباید اینگونه باشد. و این طوری نمی ماند.
دیروز دلبر می گفت به من لطمه خواهد زده شد اگر رابطه مان را جدی تر کنیم. مدام از لطمه خوردن من می گوید. دلم تنگ است برای تماشا کردنش و ذوق هایش و با لبخند بحث کردن هایش. داستانی است، داستان من و دلبر. خودم تصور نمی کردم چنین تجربیاتی کسب کنم. یعنی وقتی قبلمون دلبر نداشته تا حالا، اصلا قابل تصور نیست چگونه اند احساسات.. یه مدت خیلی دوست داشتم آدم های اطرافم بشناسند اش و از هر کس نظر می پرسیدم. اما هیچ بار تا حالا تجربه ندارم کسی بگوید بانوش، به نظرت فلانی را دوست بدارم. هیچ بار! و الآن شیرین است برایم که کسی نمی شناسد اش و محفوظ است. این که دو سال و نیم هنوز فاصله غیر قابل تغییر هست، اذیت کننده است.. اما مثل برق می گذره و شکوهِ زیباییست در زندگی ام، حضور او.
امروز تولد مامانمه. و اتاقم رو یه کم تمیز می کنم و می رم پیاده روی. اجبار نیست که همه اش بدوم و اصلا دیگه نرم. پیاده روی هم خوبه.
تازه تولد یکی از تنها دوست های صمیمی ام که در این شهر مانده اند هم هست. احتمال دارد ولی که نروم جشن تولد اش به خاطر خستگی. هنوز هدیه هم نگرفته ام برایش.
دوشنبه هم تهمینه می آید خانه مان.
انگار محور زندگی ام می چرخد بینِ زخم های روحم و دلبر و بلاتکلیفی ام و خود پیچاندن هایم.
ولی خوب میشم :)
میشه :)
بدرود.