دوری از آنان
سلام!
امروز دوشنبه است، چهارشنبه ی گذشته ایران را ترک کردم. و آمدم خانه ی پدری ام.
اکنون دمنوشِ سرماخوردگی می نوشم. شنبه شب سرما خوردم، عروسیِ آنا بودم. و همان عروسی، ایده ی جدیدی به من داد که توسط دوربینم دوستِ دورانِ نوجوانی ام را از نو بشناسم.
سه شنبه، دوستان صمیمیِ ایرانم را دیدم و کنارمان بودند. می دانی، تهران بالاخره شهر من شد.
و تو دوستم هستی، باهم این مسیر رو رفتیم.. اعتماد به نفسم میگه که یک عکاسِ خیلی قوی ای می شوم! و حرف هایم خواهند شنیده شد. خواستم یادمان بماند :)
این روز ها افکارم می پرند بین خوش بختی، دلتنگی، هیجان، انگار هیچ وقت دور نبودم، انگار قراره برگردم.
سالِ گذشته فوق العاده بود، خیلی بهتر هم خواهد شد.
و سواله برایم کی و چگونه دوباره دلبر را خواهم دید. در دیدار آخرم موقع خداحافظی که تماشایش می کردم، فهمیدم که او دلبری است که تا باشد، هیچ کس نمی تواند دلم را همچون وجودِ او ببرد. میگه فاصله لطمه می زند. شک ندارم فاصله و ندیدن اش اذیتم می کند. اما اگر باهم آینده ای داشته باشیم، لیاقتِ صبر کردن را دارد. چون وقتی هست، حالم خوبه. و جالبه که وقتی رفتم ایران، بود و رفت و بازگشت و سه بار دیدمش پس از بازگشت اش. وقتی رفت، فروغ را فهمیدم و وقتی بازگشت، احساساتم را مخفی نکردم. داستان ها، واقعیت را به عنوان الگو دارند.
راستی! خانه ام را تحویل دادم و سه شنبه تنهایی اسباب کشی کردم با پڑو ریو ی راننده آڑانسِ خیابان جمالزاده. بعد هم رفتم عروسی. که خیلی حسِ غریبی داشتم در آن. و عروسیِ آنا بهم فهماند که عروسیِ کوچک و صمیمی ای می خواهم. چهارشنبه، ۱۵ ام شهریورِ ۱۳۹۶، خانه ام را تحویل دادم. احمد آمد پیشم تا باهم فرشم را ببریم شرق و برویم کافه. وقتی دیوار های لختِ خانه ام را دیدم، فهمیدم که دیگر وقتش هست که فردِ جدیدی مهمانِ این خانه شود. آن دیوار های لخت، دیگر احساسی برایم نداشتند و خاطره بودند. و رفتم :) هر وقت در زندگی تا اتفاقِ نسبطا بزرگی می افتد که روح تان را درگیرِ خود می کند، آدم های نازنین را دور خود جمع کنید تا اذیت نشوید و خیلی هم خوش بگذرانید و حالتان خوب باشد.
چه قدر دلم تنگه برای خنده های یاسی. و نیلای عزیزم!
و این که.. عجیبه دنیا.
فوق العاده است!
بدرود.