مرا ببین.
سلام.
خوش بخت نیستم.
اما! من که نه درخت هستم، نه گنجشک.
پس خوش بختی را دوباره تجربه خواهم کرد!
قول می دهم به خودم و تو.
اعصابم از یکی از دوست هایم خرد است که قاطع میگه نه و روز جمعه میگه که می توانیم دوشنبه باهم تلفنی صحبت کنیم. بیخیال..!
و این روز مره ای که خودم مدیر اش هستم و هنوز موفق به درست مدیریت کردن اش نیستم.
آتش دارم زیر خاکستر هایم. لحظه ای می آید که هوا می رسد بهش و منفجر می شود. شور انگیز است.
ولی! این دورانِ شخمی-حس کارم را پیش خواهد برد.
همان طور که خانه ی شهریار یا زیگموند فروید و یا ماری کوری دیدنش برایمان جذابیت داره، روزی جا های زندگی من هم مهم می شوند. اینو امروز فهمیدم. چون دیروز رفتم سمت محله ای که در آن بزرگ شدم. اصلا لذت نبردم از آنجا بودن. ولی همین دوست نداشتن ها هم مرا پیش می برند. باور دارم.
می دانم که می خواهم دیده شوم و شنیده شوم.
مرا ببین.
نگاه کن!
بدرود.