روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام!
در اینستاگرام نوشتم «بعضی چیز ها یک چیز خاص را یادت می گذارند. مثل اشنیزل سرد مرغ  تو ظرف یک بار مصرف یونولیتی. یا نگاه خواننده ای ریشو با تی شرت کرم و مو های قهوه ای فر دار اش. یا هتل کالیفرنیا. و یا مدت دو ماه.
دو سال پیش وقتی از مدرسه فارق التحصیل شدم، مستقل به مدت دو ماه رفتم با تهران آشنا شوم. و پس از آن خیلی مدت بیشتری در ایران گذراندم و محیط اجتماعی مستقل از خانواده ام شکل گرفت. در اصل چهار سال است این مسیر پر تجربه شروع شده و هی خفن تر میشه و سخت تر و شاید هم تلخ تر. اما خالصه. و جذاب. دو ماه رو ربط می دم به سفری که ازش خیلی می ترسیدم. و حالا، به مدت اولین سفر جدی تر کشف هویتم مانده تا سفری که طولانی قرار است باشد. و دلم برای خانه و دوستام خیلی تنگ خواهد شد. ولی دوست ها و خانواده از دور با عشق هستند کنارت. کم کم باید اماده شد.»
دو ماه دیگه سفر ترم مرخصی ام را آغاز می کنم. شش ماه ایران.
ترس دارم از اتفاقات خطرناکِ ممکن. ولی ذوق هم دارم. و هیجان. چود اصلا قابل سنجش نیست چه تجربیاتی خواهم کسب کرد.
دو ماه دیگه.
دو هفته دیگه، این موقع در نمایشگاه ام هستم. که هنوز یک عالمه کار برایش مانده اند. و لومیکس تمام شده. و رلف بازنشسته شده.
هدف دارم ایران یک خانه اجاره کنم. عصرِ پاییز رو تصور می کنم با دود تهران و غروب آفتاد و مردم که خسته عجله می کنند سوی خانه هایشان. و شاید صدای اذان بیاد. و شاید تلویزیون داشته باشم، شاید هم نه و صدای اخبار از رادیو بیاد. آب جوش می آید برای شام یا چای... این برنامه مثبت ام از دورانم در ایرانه. ولی ممکن هم هست که خیلی تنهایی اذیت ام کنه. و حالم اصلا خوب نباشه. نمی دانم.

و دلم براش تنگ شده. و در اصل از خودم کفری می شوم از این بابت ها. شاید خوشش نیاد. چمیدانم. اما دلم براش تنگ شده.
قدیما دوست داشتن ها راحت تر بودند.. امروزه هزار تا فضا ی اجتماعی مجازی هست و کلی تفسیر میشه کرد و اکثر اش هم هیچ و پوچه.
بین مان جریانی نیست. ولی کسیست که اسمش رو تو گوشیم می خوانم ذوق می کنم. هرچی. رها باید بود و رها باید شد. و هر چه پیش آید خوش آید.

در کنار احساساتم برای مردِ بیست روز جوان تر از خودم دیالوگ هایی که با آدم های گوناگون داشتم مرا درگیر خود می کنند. ولی دیشب شب خوبی داشتم. پری مهمانی اش دعوتم کرده بود.. اول نمی خواستم تنهایی بروم آنجا اما کار خوبی کردم که رفتم. بعد از آن هم ایریس را دیدم. ایریس دو هفته دیگه به مدت یک ماه و نیم می رود مغولستان. بعدم که من به ایران میرم.
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۹
بانوش

سلام!

در بیست سالگی حس های زیادی دارم.
داستان هم شاید این باشد که متوجه احساسات و اتفاقات و نگاه ها می شوم. متوجه فضا های خالص. بین من و آدم ها.
مثل نگاه خواننده ی دلتنگ. یا اشک زنی که زیورآلات درست می  کند. و شکلگیری اشک ها با حرف های مردی که پدرش دیگر نفس نکشید.

جاویدان.
جاویدان هستیم؟ هستم؟ نه؟ آیا؟
خیلی ذهنم درگیر زندگی و مرگه. و ارزش جان.
دو هفته ی پیش، کتاب ''War Porn'' از Christoph Bangert رو دیدم. عکس هایی از جنگ که مطبوعات چاپ شان نمی کنند چون خیلی خشن هستند. مردی را دیدم که بر کوهی از آشغال دراز بود و نیمی از کتف و گردنش گنده بود. و نیم جانی با کبودی سر تا سر تن و سوختگی. و آدم های سوخته، خاکستر های انسان. در تصاویر احترام به سوژه ها را حس کردم. و در اصل تصاویر و داستان های خیلی خیلی خشن تری نیز در دنیا وجود دارند. اما تا همان حد هم عکس ها وحشتناک بودند. و چون در اطراف من و همکلاسی هایم چنین تصاویری نیستند، فکر می کنیم وجود ندارند. ولی باید دید. آیا؟
شاید ناگهان بر خانه من هم جنگ بیافتد. نمی دانم. روزی شاید این اتفاق بیافتد. آنگاه مثل مادر ماریا جنگ را می بینم. قحطی و خون و مرگ
را. و هیچ وقت صحنه هایی که دیده ام را از یاد نخواهم برد.

یه حباب هست، ساخته ایم. در این حباب یک دنیا داریم که تمام دارایی مان است. جسم مان در آن و شناختمان. پ-لاپ. بهو می ترکه. این حرف ها و این حس ها و تمام نگاه ها می روند. ناگهانی.
و تصور اش دردناکه.
در عین حال جذابه که یک آدم، این همه تاثیر می توانه داشته باشه. یک عالمه دوست داشته بشه. بعد یهو میره. به سادگی./ قلب نمی توانه بتپه. ســــوت. بعدش هیچی معلوم نیست. ولی میگن طرف مرده.

یک مجموعه داستان کوتاه شروع کردم که خیلی جذبم نکرده.. «عاقبت یک رویا» اسمشه از علی قنبری کاکاوند. اما یه دیالوگ قشنگ توشه:
«می پرسم: بابابزرگ مگه نگفتی وقتی آوردیش بیرون مرده بود؟
می گوید: آره.
- پس چرا این قدر ازت تشکر می کنند؟ اونو که نجات ندادی؟
می گوید: آخه گم و گور شدن بدتر از مردنه.»
آخــه گـم و گـور شـدن بـدتـر از مـردنـه!

خیلی ارزش جان ذهنم را درگیر خودش کرده.


شاید به خاطر بی جنم بودنمانه که رابطه مان را ادامه می دهیم. و اذیت می شویم. شاید هم به خاطر امید داشتنه. یا حس. هر چی هست عجیبه. و گاه غم انگیز. در اصل فاصله خیلی چیز بدیه. خیلی. ولی در عین حال داستان قشنگیه. بدون منطق. و قشنگ. شاید قشنگتر بشه. شایدم تمام بشه همینجا. در عین نادانی هیچ چیز می دانم که حالم خوبه با وجود این داستان. ماجرا. این حس.
یه طوری که من هستم اینه که باز کردم خودم رو خیلی. و از خودم زیاد می پرسم که چرا اعصاب اش خرد نمی شه از رفتارم. و یا ول نمی کنه. یا نمی گرخه با احساساتم؟ از همان اول که باهاش آشنا شدم نمی توانستم محک بزنمش و هنوز هم نمی توانم بسمجم اش. و این نا مطمئن ام می کنه. یا ظعیف. و در اصل این که حس باشه برام پذیرشش سخته. چون خلوص ام رو دیده. احمقیست دوست داشتنی. که روزی با دختر دایی ام ازدواج می کند.


اخیر زیاد خواب آلود می شوم. شاید بدنم سعی می کنه با افکار و برنامه ریزی های مانده و کار های مانده کنار آید. شاید شاید.

تابستان به مدت یک ترم می آیم ایران! این هفته می خواهم درخواستم برای ترم مرخصی را پر کنم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۳
بانوش
سلام!
یه مدت وقتی ناراحت می شدم انتظار داشتند مطلب تنفر آمیزی بنویسم.. و خیلی اوقات این کار را همچنان در اینستاگرام می کنم.
ولی درستم نیست با تحدید ریختن آبرو یا خرد کردن فردی در عموم حس قدرت کنی.
هر چی.

امشب حس کردم زندگی اینجا عجیبه.
حالا می تونم بگم به این علت باهاش نمی خواهم رو به رو شوم و یا می توانم بگویم باید تجربه اش کنم و بیایم اینجا یک ترم. هر دو راه ممکن اند. احتمالا باهاش رو به رو می کنم خودم را!
ولی عجیه.
البته اینجا یه چیزی که هست کس و کاره.. یعنی فامیل. و عشقِ خیلی خالص.
ولی ده روز واقعا خیلی کم و کوتاه است!
فردا با مامان بابا میرم کاشان. و ابیانه. و قمصر.
دخترداییم هم برای دوشنبه دعوتم کرده دانشگاهش کرج. که به احتمال خیلی خیلی زیاد میرم! هم فاله هم تماشا.. اگه قسمت باشد دوست جانِ کرجی را هم خواهم دید.
متاسف هستم که وقتی می چرخم سر گیجه می گیرم. دوست داشتم می توانستم بچرخم و بچرخم و بچرخم.
بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۸
بانوش
سلام.
من بودن را دوست دارم.
و حالم در این لحظه طوریست که دل و دماغ دانشگاه رفتن را ندارم و بهتر می دانستم بخوابم. بعد بیدار شوم و بنویسم. نخوانم، بنویسم. چیزی رو جذب نکنم و رها کنم افکارم را.
با این که فارسی ادبی خوب نیست ولی جذب اشعار و جملات فارسی ام. البته کلا با حرف حال می کنم. جملاتی که در هر زبانی به نظرم زیبا اند.
پشت هر زبان یک دنیا و فرهنگ جالبی نهفته.
چی شدیم ما این دوره و زمانه؟
بهار عربی را دیدم و دائش را. به بچه هایم از یازده سپتامبر و صدام و بن لادن و بوش و سر های بریده می گویم. اگر بچه ای باشد.

چشمانم مثل ابر های خاکستری منتظر باران شده اند. از چهار شنبه شاید. مثلا از وقتی که نشسته بودم تو جلسه روانکاوی و بیست دقیقه از جلسه می گذشت و همچنان درگیر خوانده شدن کارت بیمه ام در دستگاه مشاور بودیم و فشار جمله ای که می خواستم بیان کنم گذاشت بپرسم آیا زیاد هنوز طول خواهد کشید.
یا وقتی فهمیدم چه قدر سخت است شغلم. یا وقتی رلف گفت از مرگ می ترسد.
و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.
دارم دوباره میام ایران. دقیقا سه هفته دیگه این موقع آنجا ام.
راستش هنوز دلم برای آنجا تنگ نشده و تازه دارم به اینجا عادت می کنم، زوده برای کنده شدن از روزمرگی و نظم اندکی که دوباره پیدا کردم. انسانم، ظرفیت آدم بی نهایت که نیست.

بعد از این که به فلانی گفتم ازش خوشم میاد و می گذارم بدونه دلم تنگ میشه، عجیب شده. مازا فازا؟! آدم که از وجود کسی ازش تشکر نمی کنه! وای تو چه لطف بزرگی در حق من می کنی که هستی. جـــــمـــــع اش کن بابا! ای بزرگوار، دست رحمتت را از من بر ندار؟! چندش!
اگر دوست داشتنی وجود داشته باشه، نیازی به تشکر نیست. دوست داشتن حسی است بدون دلیل و جواب. هست واسه خودش. و نیازی نیست فردی از فردی دیگر تشکر کند واسه هیچی.. می تونه آدم بگه خوبه هستی ولی نه مرسی هستی!
و حس اش اصلا نیست که پیگیری کنم فاز چیست. از ریشه شاید اشتباهه..
باید برم دانشگاه.

شاید این رسالت منه و باید رنج ببرم از فکر کردن تا پیشرفت کنم و بفهمم. شایدم اتفاقی بیافته که دچار عقب ماندگی ذهنی شوم و نفهمم تلخی را. یا افسردگیِ شدیدی پیدا کنم و تمام روز بخوابم و دیگر نرقصم.

بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۸
بانوش

سلام!

در حال تماشای عکس های سفر آخرم به ایران هستم که یادم افتاد چه زیاد است اینجا چیزی ننوشتم. و حسابی خوابم می آید!

اتفاق زیاد افتاده.. شاید مهم ترینش ورود من به سومین دهه ی زندگیم باشه. من بیست ساله شدم!

برای خودم هنوز نوشتن اش غریب است. بیست. بـــیـــســـت.
و آخرین لحظات نوزده سالگی عجیب بودند.. با گریه از نوجوانی و کودکی ام خداحافظی می کردم. و تا نیمه شب گذشت از ته دل خندیدم.

و ابراز احساسات کردم.

و شروع به کار برای جشنواره لومیکس. و دوربین کوچک به خودم هدیه دادم. و برادرم از سفر ایرانش با ماشینش برگشت. و یک عالمه اتفاق دیگه.

اما ادامه بدم به ویرایش عکس.
دلم برای تایپ کردن برایت تنگ شده بود.

دوباره دارم راستی می رم ایران.. سه هفته ی دیگه پرواز می کنم. یازده روز حدودا می مانم. داستان جشن های جذاب خِیرِ خانوادگی اند. بعد اش هم نصب عکس های نمایشگاهم. و خودِ لومیکس!

بدروذ!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۶
بانوش
سلام.
برادر عزیز با مرز بازرگان شش صد کیلومتر فاصله داره! الآن ترکیه است. داره با ماشین میاد ایران! به نظرم کار خیلی خوبی داره می کنه. واقعا خیلی خوش حالم براش.
روز از نو شد و روزی از نو. هوا هم حسابی ابری هست اینجا! لا اقل در شب هایش رنگِ خنثیِ آسمون اش دیده نمی شه. باز این خوبه.
و مسمم تر ام به تصمیماتم و ایران آمدنم. فقط بی پولی هست. چون هدفم کار کردن و پس انداز کردن برای سفرم بود... ولی یه نکته که هست، اینه که تو تعطیلاتم باید یک داستان را نیز عکاسی کنم. و نزدیک یک ماه وقت برایش نیازه. و پول. اما ماه فوریه بهم نشان داد که خدا واقعا روزی رسونه!
خوب.. اینجا هواش خاکستریه. روحیه گیر هست. و می ترسم هیچ کاری نکنم در این چند ماه اخیر.
تازه برای تابستان شاید لپتاپ بخوام بگیرم.. شاید هم نیاز نشه.. چمی دونم. فعلا باید دنبال کار گشت!
الآن یک نکته که به ذهنم رسید اینه که همچین هم بد نیست چند وقت یک بار ایران را ترک می کنم.. این اینور آن ور بودن به جور هایی هم باحاله. سخت هست ها، ولی باحالی هم داره. چند ماه برمیگردی جایی که ورزش کنی و به سلامتی ات برسی و در تنهایی مطالعه کنی و نظم بدی به زندگی ات و برمیگردی به قول عارف در «سرزمین خورشید و عشق». زندگی هارمونی هست. نه روز دیگه نوروزه! عید و بهار و آفتاب! وای!
چند روز پیش مشاورم در مورد داستانِ بانوش و فلانی می گفت «شاید طرف سختشه با زنی این قدر مستقل بخواهد صمیمی شود.. و نمی دونه چطور هندل اش کند.» و شاید آدم ها همه شان تمایل به این زجر های مدام خداحافظی کردن، نداشته باشند. حق شان است.
با سئوینده در مورد قوی بودن دوستی دیگر حرف می زدیم که گفت زن های قوی هم می توانند روزی دیگر خسته شوند. با حرف اش موافقم.
شاید این قولی که می خواهم شوم، خیلی تنها ام کند. هر چند به آدم هایی که در دنیا ام هستند خودم را باز می کنم و بهشان نشان می دهم که جنگنده ها نیز شکننده اند. اما احتمالا هر کسی نمی تواند با جو های من کنار بیاید. و اگر هم احساسی بوده، سرکوب شده و اینطوری شاید برای همه بهتر باشد.
در مورد خودم هم فکر نمی کنم بتونم خودم رو به هر کسی باز کنم. یعنی شاید زود باز کنم افکارم را، ولی وقتی ببینم سریع انتظار ورود به حریمم را دارند، درجا می بندم خودم رو. انسان بودن پدیده ی فکر بر انگیز و جالبیه!
عکس هایی که از لباس ها تاتر دوستم گرفتم را ادیت کنم!
برای تابستان ممکن است راستی از دو عروسی عکاسی کنم! باحاله!
بدرود!

پ.ن.: اگر چه نظرات را تایید نمی کنم، ولی تاثیر در من می گذارند. ممنون وقت می گذاری مطالبم را می خوانی و نظر می دهی!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۰
بانوش

سلام.

برگشتم وطن دومم. یا اول؟ خلاصه نزدیک های ظهر یکشنبه رسیدم بلاد فرنگ.

امروز پس از دومین روز دانشگاه رفتن پیش آدم هایی که برایم عزیز اند، اولین جلسه ی روانکاوی پس از یک ماه سفر و نوشیدن چای با دوستی که در ایران با هم بودیم، حالم بهتره و به اینجا کم کم دارم عادت می کنم.
قبل از سفرم به ایران، از از دست دادن قسمت فرنگیِ هویتم می ترسیدم که اعصابم بهم ریخته بود.
فکر کنم کلا من خیلی از اینکه یکی از ملیت های روحی ام را از دست دهم، بترسم. و حس خوبیست دوباره بر کلید های لپتاپ نوشتن.

می خوام میخچه های پایم را عمل کنم. نزدیک ده ساله شاید یک میخچه زیر پای راستم دارم. زمان خداحافظی رسیده! به خصوص وقتی پررو بشه... نمی شه ادامه داد این رابطه رو.

امروز روز زن بود.

و من نوزده روز دیگر، نوزده سالگی ام را به بیست می سپارم. بیست ساله می شوم. هنوز نوزده روز وقت دارم «من مادر هستم» را تماشا کنم و حسِ نزدیکیِ فراوان با آوا کنم. همسن اش بودن را حس کنم. و البته احتمالا بعد از تولدم تجربیات فوق العاده ای در انتظارم هستند. شاید این دل شوره بر مبنا ی این نیز باشد که دیگر تصمیماتی که می گیرم، مهم هستند برای زندگی ام. تا الآن الکی الکی بزرگ شدم و پس از این زندگی جدی تر می شه به نظرم. شاید هم اشتباه کنم البته.

خوابم میاد..

اما در کل  با وجود این که می گم گور بابای آرمان های گذشته در مورد باشگاه رفتن و برنامه ریزی کردنِ روزمره، راضی و خوش حالم.

و همچنان فاطمه برای من علگو ای فوق العاده است. خیلی نازنینه!!!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۱
بانوش

سلام!

فضای شید رو دوست دارم!
و از طریق فاطمه و شید با یاسمن و مهدی آشنا شدم.
یاسمن یه انرژی زیبایی داره! نگاه هاش جالب اند و جمله ی «سخت نگیر اش».

خاله از آموزشگاه اومد بالا خانه مامانی. خودش و اندژیشو دوست دارم.

دیشب با مینا و سولماز هم آشنا شدم. و داشتند راجع به عکاس ها حرف می زدند مهدی و سولماز و عکاسی جنگ که من بی ربط به بحثشون ازشون پرسیدم آیا حاضر اند بروند جنگ که خیلی واضح گفتند مسلمه! و به بحثشون ادامه دادند.

موندم آیا جو است یا ایمانی که به علت شناخت کمِ من در مورد آن ها نمی شناسم.

و پس از قطع شدن رابطه ام با راکل سر رُک بودن من و اعتراض ام به دست مزد و قاطی کردن روابط دوستی و کاری توسط راکل، دوستی دیگر را از دست دادیم. به علت عکسی که پنج ماه پیش گذاشتم برای تلگرام ام، با من قهر شده. فرد بزرگوار فرمود که جوابم رو که می داد در این مدت.. منظورش بوده شاکر باشم. خیلی خیلی خیلی زحمت داشت که به حرف زدنم ادامه دهم و ول نکنم رجع مکالمه رو. می گفت من سعی کردم فراموشش کنم و الآن اگه در موردش حرف بزنیم، یادم میاد. منم گفتم اوکی. ولی بدجور رفت تو اعصابم. آدم هایی که سه سوت بهشون بر می خوره.. با میم بحث می کردم سر این که فمینیسم چشمانم را کور کرده و آدم هایی که با دور زدن آدم ها به پول می رسند و این که من نظرم رو در موردشان می خواهم داشته باشم و دارم. هیچی دیگه... شاید این افراد «موفق» شوند اما کسانی نیستند که من تعیید شان کنم!

بابا هم رسید ایران.

میم رو هم بلاک کردم در تلگرام. و از آن فضا پاک اش کردم تا هی فضولی نکنم. نکته ی اذیت کننده فقط اینه که نمی دونم کارت پستالم کی می رسه دستش. 

بانوش، رها باید بود. رها شد. رها ماند. آزاد و در اوج. اوج بگیر. بالا خواهم رفت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۵۷
بانوش

سلام!

بعد از سپری کردن یک هفته با نینا بر جزیره ای در اقیانوز اطلس، سر انجام رسیدم ایران. به مدت سه هفته. امروز روز دومم بود.

دیشب با عمو ام رفتم خانه دوستانش. مهمانی بدی نبود، اما آنجا فضای من نبود. آدم ها میانگین سنی شان دو برابر من بود و من مودبانه تعارف می کردم و با کلمات بازی می کردم و به آدم ها تماشا می کردم. اما خنده ای واقعی در مجلس انجام ندادم. تبسم های ظاهری، اما شادابی عمیق نه.
و همچنان شدید این حس رو دارم که این زندگی فیلمیست که من دارم از حبابی تماشا می کنم. عجیبه برام. و سه هفته زمان خیلی کوتاهی است! نه می تونی درست حسابی برسی و نه می خوای بپذیری که توریستی بیش نیستی. با چند تا دلبستگی. اما توریست. با عکس هات روح آدم ها رو می دزدی تا به خودت آرامش بدی. با حبث تصاویرشان، سلطنت طلبی ات رو سیر می کنی و آرام می خوای شوی که دست خالی بر نخواهی گشت. و تا چشم بهم بزنی، چمدانت را دوباره می بندی و می روی.
شاید نوعی خود آزاری باشد... علاقه به ملانکلی و گم و گور کردن خودت. محو بودن. محو شدن.

هر چی.
حس و فضا سنگینه.. خیلی سنگین.
می گه زنیست که دفاع بی اندازه از شخصیتش و فمینیست بودنش، چشمش رو روی واقعیت بسته.
آره احتمالا.

شاید دیگه باید ول کنم! چیه بانوش خودت رو علاف کردی؟! دِهــَـه!
پس استقلال طلبیت کجا رفته؟ روحتو نباید این قدر باز کنی برای کسی که به همه چیز بی تفاوته.
اصبانی ام. ولی نمی خوام اینو براش بنویسم. منم می خوام بی تفاوت بشم. آرام آرام خودم محو می شم.
تابستون لااقل زده بود به سرم مو هامو کوتاه کنم در تاثیر بی تفاوتی. اما الآن خوش بختانه کک ها کمتر می گزند مرا. منم بی تفاوتی نشان می دهم. البته خوب خودم رو می شناسم و می دانم دیر یا زود کوتاه میام و دوباره سلام می دم. ولی مگه آدم ها چند تا شانس نیاز دارن تا نشان بدن بی تفاوت هستند؟
ولی اصبانی ام.

امروز پس از بازدید از مدرسه ای برای مهاجران افغانی با مامان، رفتم ولیعصر و نزدیک دانشگاه نشستم تو کافه هنر، پاتق عموم. کاپوچینو و چای و برنامه ریزی سفر. یا شروع به فکر کردن لا اقل. فردا صبح باید برم دنبال کارت ملی ام. بعد با مامان میرم دیدن دوستش و یه دختر خانم... ساعت چهار گالری شیرین، سخنرانی یک عکاس مستند در چهارچوب جشنواره شید.

به فاطمه فردا زنگ می زنم.

پنجشنبه هم در کارگاه بیست تا سی شرکت می کنم!
جمعه هم برای یاد آور احساسات حقارتم و سعی به پر کردن خلا های شخصیتیم که البته با این کار هیچ بهتر که نمی شه، بلکه بدتر هم میشه، شاید برم جمعه بازار پارکینگ پروانه. بعد خانه دوست مامان. آیا در مورد ازدواج منم حرف میشه؟ میزبان تابستان یکی رو مثلا معرفی کرد که مام محل نگذاشتیم چون چشمان عسلی کسی که عکسش با عینک دودی هست برای من و خانواده ام ملاک ازدواج نیست، هر چند شاید برای او طابعیت من ملاک بوده باشه.. شاید هم اون اصلا روحشم خبر نداشت و میزبان خودش بریده بود دوخته بود. هرچی.

خوش بختانه همچنان زیاد فکر می کنم!
و می نویسم. از وقتی به سمت ایران پرواز کردم، ناگهان شروع کردم به دو سه زبانه نوشتن و شاید این مثل چنگ زدنِ دو سال پیشمه که ناگهانی بر اساس چیز های روحی بود، باشه. هرچی.
ولی به نظرم در این سفر هم هیچ چیز مثل قبل نیست. من که تغییر کردم و آروم تر شدم، ولی مثلا دختر دائی ام هم تغییر کرده.
این سفر... عجیبه حالم.
خانه مامان بابا بزرگ هایم طوری است انگار ساعت ایستاده و زندگی تفاوت خاصی با پنج ماه پیش نکرده. انگار یکی زمان رو نگه داشته.
حس تعلق ندارم. البته هنوز نمی دونم فازم چیه و چند چندم. ولی یاد دارم که وحشت خاصی شنبه، قبل از بستن چمدانم و راهی شدن به اینجا، داشتم. و یک شنبه که رسیدم تا چند ساعت باور اینکه دوباره ایرانم برایم سخت بود. نه اون ناباوری ای که آدم می گه «وای خدای من! این همه خوشبختی رو چطور هضم کنم؟» بلکه نا باوری ای برگرفته از گنگی و خنثی ای. طوری که «شـِـت، جدی شد.»

تو ایستگاه بی ار تی استاده بودم که پسری که مواظب بود آدم کارتش رو ارائه بده، بی قرار راه می رفت در مسیری دایره ای. برام عجیب بود و تنها زن در ایستگاه بودم. نگاهم را بالا بردم و دیدم خیلی نزدیک به سمت من داره حرکت می کنه. چشم تو چشم شدیم. عجیب بود برام که چی تو ذهنش داره می گذره. به چرخیدنش ادامه داد و من با نگاهم سعی کردم بهش حریمم را مشخص کنم. یاد نقش نگار جواهریان تو فیلم «پریدن از ارتفاع کم» افتادم.
قبل از پروازم هم سر انجام کتاب «سه گذارش کوتاه در باره ی نوید و نگار» از مستور را تمام کردم. امروز زیاد یاد نگار افتادم و شخصیت ش رو دوست دارم. یاد معموران جانگیری و خیلی چیز های دیگر «وضعیت بنفش» هم این روز ها کردم.

اینم اندر احوالات من پس از دومین روزم در ایران.

بدرود.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۵
بانوش

سلام!

امروز با پری رفته بودم برای فیلمبرداری. از هفته پیش خیلی بهتر بودم.. آرام تر و راحتتر. دیگه استرس ندادم به خودم که مسئول هستم برای این فیلم و باید خوب شود. به خودم گفتم که من فقط فیلمبرداری اش را خواهم کرد. همین. در راه برگشت پری از یکی از دوستانش حرف زد که خیلی تعریف اش از زیبایی رو بر اساس مطبوعات گذاشته و خودش را زشت می داند. بحث کردیم راجع به زیبایی و چاقی و این که به نظرم زیبایی رو نگاه مان تئین می کند. و... پری می گفت بانوش تو یه مدت لاغر کرده بودی، طوری که من خیلی توجه ام جلب شد که عجبا، اینم بهتر شده چه قدر. ولی الآن انگار دوباره ول کردی خودتو.. خوب.. ظاهر و نظر آدم ها در موردش مثل نماز خواندم است. قدیم ها که نماز می خواندم راجع به اش صحبت می شد. بـَه بـَه و چـَه چـَه.. طوری که یه مدت که در ده سالگی جو گرفته بودتم، به خاطر همان به به ها نماز می خواندم. بعد زده شدم. طوری که شاید حتی الآن یکی از دلایلم که نماز نمی خوانم یا شاید یکی از ریشه هایی که موجب حالت کنونی شده، همین حرف مردم بوده. لاغری هم همینه. معمولا وقتی آدم ها توجه شان به این موضوع را به من اعلام کنند، اعصابم خرد می شود. و تحت فشار قرار می گیرم. طوری که حس می کنم الآن به ان افراد تعهد پیدا می کنم. و این فشارِ مسخره موجب میشه از آن سوی پشت بام پرت شوم.

از تعهد بدم میاد... و وقتی حس کنم آدم ها انتظاری از من دارند نیز اذیت می شوم.

دوست دارم مستقل و رها باشم.

دیروز زیر عکسی که در اینستاگرام گذاشتم متنی نوشتم که اینجا هم می خواهم ثبتش کنم:
« در اوج باید رفت، محو شد.
در نقشه جغرافیا. در تاریخ.
رها باید بود. رها باید شد. دور.
می گویند در اوج باید رفت.»

این که من روز به روز چاغ تر می شوم، نکته ای نیست که نیاز به بحث داشته باشه، بدیهی است. و این موضوع هم در واقعیتم و هم ظمیر ناخود آگاهم اذیتم می کند. اما طوری هم اهمیت نداره برام که تمام زندگی ام رو برای لاغری زیر و رو کنم و تمام برنامه ام وقف داده بشه به کاهش وزن. چیزی که بشه را انجام می دهم و هر چی شد، شد.

در ادامه هم که... درس و دانشگاه و زندگی ام پیش میره. بالا پاین داره، اما خوشاینده که راکد نیست.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۸
بانوش
سلام!
داشتم مطلب می نوشتم که یه ریزه رفتم پی سرچ کردن در مورد نرنس ها و برای یاسی پیغام دادم که دیگه خوابم گرفته.
و این هفته تو این فکر خیلی رفته ام که آیا پول مهم تره یا کار های اخلاقی. و چه قدر پول. مثلا هفت ساعت کار کردن در پذیرایی برای یک مقدار پول یا سه ساعت وقت گذاشتن عکاسی برای سه چهارم اون پول؟
و ارائه مهم تره یا کار و پول.
مستند کوتاهمون راجع به کارلوس که خودش رو می فروخت رو داریم تدوین می کنیم. دوشنبه برای استادمون باید بفرستیم اش و اول فوریه ارائه است.
خلاصه سرم شلوغه خوش بختانه و حالم خیلی خوبه.
روانکاوی امروز ام خیلی جذاب بود برام چون بر خلاف تصورم بودند موضوعات و حرف هایمان و در کل با حس خوبی از جلسه در آمدم. و نور اتاق مشاورم محشر بود و حسابی جذب اش شدم.

دیشب بعد از یک قرن با دوستی چهار ساعت تلفنی حرف زدم. در مورد هرچی و هیچی. و باحال بود که قول داد وبلاگم رو نخونه. هه هه..

بخوابم فردا خوب خواهد بود خیلی.
ساناز و مهدی هم دیروز از ایران بازگشتند.
و من همچنان عصبانی می شم و چندشم می شه آدم ها ضد پناه جو ها صحبن کنند. اَه.
فردا دوستم آپارتمانمان در پرتقال رو اجاره می کنه. و بلیط خودش رو می گیره تا بهم سر بزنه.
دوست داشتن و داشته شدن چه قدر زیباست! دیروز و چند روز گذشته از اون روز هایی بودند که شدید این نکته را باز درک کردم.
دوست من، مراقب خودت باش!

بدرود!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۴
بانوش

سلام!

خیلی وقته خبری ازم نیست. و نمی دونم چرا نمی شه وبلاگم رو باز کنم..

عکاسی ام همچنان خیلی کمه. و یازده روز به اتمام سال میلادی بیشتر نمانده. و پنجشنبه کریسمسه.
چهارشنبه ی گذشته جشن کریسمس دانشگاهم بود و فوق العاده بود! بهترین جشن/پارتی ای بود که تا به حال تو زندگیم رفتم و خیلی لذت بردم. همه چیز داشت.. جوانی و موسیقی و رقص و دوستانم و عشق و نور های زیبا و مکالماتی که عاشقشونم، از اون مکالماتی که بهترین قسمتِ فیلم های سینمایی رو تشکیل می دهند و عمیق و فلسفی اند، با تماشا کردن آدم ها و فکر کردن و حس هایی که می پسندم... که شامل همون حس هایی هستند که مال قسمت های مورد علاقه ام از فیلم ها هستند. خیلی خوب بود و خاطره ی خیلی شیرینی شد برام.

از اتمام رمان آخری که خواندم، درمانده معلق هستم در امید یافتن داستانی که جذبم کنه. حوصله ی ادامه دادن داستان یوستین گودر رو ندارم چون ذهنم خیلی درگیرش میشه.

هفته ی پیش تو روانکاوی مشاورم گفت خدا رو شکر که فلسفه نخواندم. آخه اگر بعد از دو بار درخواست برای خواندن عکاسی خبری، شاید «فلسفه، هنر و مطبوعات» می خواندم.

هنوز عکس پس زمینه ی گوشیم، بعد از چهار سال، دختریست در حالتی از رقص باله. و عاشق اون عکس هستم.
جالبه به چی ها دل می بندیم. یا اونی که یه زنجیر چهار ساله گردنشه و می گه باش حال می کنه. یا دل بستگی من به دنیا.. یا... یا دلبستگی خانواده ام به ایران... زندگی تو غربته دیگه.. یکی از ذوق های بابا مثلا اینه که مستند یا مطلبی جدید در مورد ایران پیدا کنه و آن مطلب یا فیلم معمولا او را مغرور تر و موجب افزایش افتخارش میشه وقتی سازنده هایش غیر ایرانی باشند. مامان هم با این موضوع خوش حال میشه. بعد می شینن با افتخار فراوان به آن چیز ها می پردازند.

و حرف های جالبی در مورد نقش های خودم و خانوادم و دنیا هایمان می زنیم. زنیست دوست داشتنی.

با پسر ذکر شده در مطلبی قبلی، همچنان ارتباطم حفظ هست. راجع به گُهکاری ها نوشتیم و راستش این دفعه ی جدید که دوباره با هم ارتباط داریم، خیلی راحتتر هستم. یعنی بیشتر خودم هستم. احتمال زیاد دوستی مان معمولیه... و شاید برای همینه.. یا این که از دستش ناراحت بودم.. خلاصه خیلی رک تر باهاش هستم و اگر دلم بخواد فحشی بدم، ذهنم و خودم رو فیلتر نمی کنم و این نکته خیلی منو راحت کرده. نظر خودم رو نمی دونم.. نظر اون رو هم نمی دونم... می دونم که باهاش راحتم. مثل با بقیه دوستام. خوبه کلا. منتق اش رو دوست دارم. بحث هایمان رو. رک بودن هایمان رو. حرفاییش مثل «تو تو استخر بچه ها هم که بری، اونجا احتمال زیاد سونامی میاد.»
دو هفته ی پیش یه جشن رو عکاسی کردم و یکی از مسئول هایش مرا شب رساند خانه. راجع به چیز های متفاوتی حرف زدیم تا گفتم «مامانم که می گه من از آدم های پست خوشم میاد» و در مورد جناب م حرف زدیم و مسئول جان پرسید آیا موجب خنده ام می شود. اون موقع نمی دونستم چه جوابی دارم... چون خیلی وقت بود بعد از مدتی ارتباطی بیخود و قطعی ارتباط، دوباره داشتم باهاش آشنا می شدم. اما آره، کل کل های خنده داری داریم. و همین که با وجود این که بهش فکر می کنم، درگیرش نیستم خوبه. بُت نمی سازم. هر چه پیش آید، خوش آید. بعید می دونم دیدگاهی فرا تر از دوست معمولی داشته باشم بهش الآن دیگه. خلاصه اینطوریاست.

بلیط سفری به ایران را نیز خریدم. 24 دی تا 15 اسفند. منتظر و کنجکاوِ ماجرا ها و داستان های این سفر هستم.
قبل از آن هم می رم با دوستم پرتقال. روز سه شنبه احتمالا میاد خونه ام، چهارشنبه ارائه ام رو می بینه که فیلم هایمان را نشان می دهیم و با دوستان دانشگاهی ام آشنا خواهد شد، شبش احتمالا می ریم بِرِمِن و تو فرودگاه وقت کشی می کنیم تا ساعت 8:40 صبح به لیسابن پرواز کنیم. لیسابن می چرخیم تا شب بریم Ponta Delgada. شش روز پرتقالیم و بعد برمیگردیم. روز تولد کریستف دوباره خونه ایم و اگر سفر نباشه تولدش رو جشن می گیرم و پس فردا اش، میام ایران. عجب ماهی خواهد شد ای جانم.

با سلینا هم رابطه ام خیلی کم شده...

حرفی دیگه برای نوشتن ندارم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۶
بانوش

سلام!

تصور کن... تصور کن از یه برج خودتو پرتاب کردی پایین. داری سقوط می کنی تا ناگهان سرعتت کم میشه و می فهمی بالا و زیرت روتا آهن ربای بزرگ ایجاد شدند که نمی گذارند سقوط کنی و بنا بر این معلقی. دست ها و پا هایت در هوا اند و پایین نمی روی. حالا آن فردی که خودش رو پرت کرده، ذهن من هست.

عکاسی رو خیلی کم کردم و این خوب نیست. ورزشم نمی کنم. مطالعه... مقداری دارم. و فکر می کنم و داستان می شنوم.. در اصل دارم روحم رو با سخنات سیر می کنم. سیر که نمیشه، بیشتر مثل آتش شومینه ای می مونه که چوب می ریزم توش تا آتشش خاموش نشه.
ولی سر درد دارم. با درد روحی از فرط جسمی که بر خلافِ خواسته هایم هست. ولی اگر برای چیزی تلاش نکنی بهش هم که نخواهی رسید... بدم میاد از کار هایی که از خودم می بینم. از حالت هایی..
دیشب مثلا... ساعت سه خوابیدم؛ ازم بپرسی حالا چرا این کارو کردم یا چطور این قدر دیر شد وقت خوابم، جوابی ندارم چون فقط با باز نگه داشتن چشمام این مدت زیاد از خوابم گذشت.

شاید نمی تونم با پدیده های دنیا به سادگی کنار بیام. مثلِ پناهندگی. نمی تونم یاد نکنم از چیز هایی که دیدم یا افکاری که داشتم.

فاطمه بهم پیشنهاد داد برای خبرگذاری ای در ایران از اینجا عکاسی کنم و برایشان شروع به کار کنم.
و گفت عکس بگیرم!
مثلا یکی از عواملی که به خاطرش اعصابم داغونه همین عکس نگرفتنه.
مِه دورم رو داره می گیره و شفافیت دیدم رو ازم می دزده.
تو ایران و البته در موقعیت های مختلف دیگر از زندگی از خودم پرسیدم و می پرسم: «فرار یا مبارزه؟»
بانوش، تسلیم می شی یا می جنگی؟
مسلما می جنگم! آره!
مه می تونه تسخیرم کنه، اما بعدش که خودش رو بهم نشان داد وقتشه که بره. نره با تیپا پرتابش می کنم کنار!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۶
بانوش

سلام!

دوشنبه ی هفته ی پیش، تولد حسین و فاطمه بود. که داشتم شب اش مطلب هم می نوشتم.. ولی دیگه نشد منتشرش کنم.
برای فاطمه یه بسته درست کردم با یک عالمه عکس و آب نبات و شکلات و بیسکویت و یه رُل فیلم و نامه و حتی کارت ویزیتی که پارسال درست کرده بودم. امیدوارم خوشش بیاد! خودم که خیلی کارم رو دوست دارم!

خبر آمد که شاهین نجفی سه ماه دیگه کنسرتی می گذاره که در اصل خیلی امکانِ راحتی داره برام برم. و می رم!
این رو هم در مطلبه نوشته بودم. و آهنگ های مورد علاقه ام رو نوشته بودم.. مثلا «خـــالـــی» که فوق العاده است. و بعد نوشته بودم «که متاسفانه خالی منو یاد یکی می اندازه که حتی فراموشش کرده بودم.. اون وقت دوباره می پره اند وسط زندگیت.»
خوب... چس ناله ها رو زیاد اینجا نوشته ام. ولی خوب وقاحت شو نمی فهمم!
من زن قوی ای هستم. مستقل و قوی. و بدم میاد وقتی یکی وقتی بهش گفتم خدافظ دوباره به خودش اجازه میده دلش برام تنگ بشه. درسته که می تونم بلاکش کنم و جوابشو ندم، اما خودم هم کرم دارم. مثل یه آبی هست زلال. مدتی پیش جوهری بود... بعد با یک عالمه تلاش راهِ تصویه پیدا کرد و مدتی بعد، تونست دوباره شفاف بشه، کامل زلال نه، اما از قبل اش که جوهری بود خیلی شفاف تر.. اون موقع یه شیشه جوهر توش حل شده بود. خلاصه، رسید به جایی که تفاوتش با زلالی خیلی کم بود. که فردی کرم اش گرفت و ناگهان قطره ای جوهر ریخت در آب.. دو.. سه قطره. مسلما آب جوهری شد. و اون فردی که جوهر رو ریخت تو آب خودش رو دوباره برد تو پس زمینه. آب ماند و جوهرش و راهی جدید برای دوباره شفاف شدن.
و این اعصابم رو خرد کرده.
این که چه درصد واقعیت می شنوم و چرا اصلا میان جوهر می ریزند تو لیوان وقتی دیگه اصلا در آن چاپخانه کار نمی کنند. مرض دارند؟
حالت استفاده از کلمات راجع به منظور آدم ها خیلی چیز ها می تونه بگه.. اما وقتی همه چیز متناقضه چی؟
ایـــــن همه سؤال تو ذهنی کوچک. بنا بر این، دوباره کادرِ محاوره رو پاک کردم.
این وسط اینستا هم یه نکته است.. وقتی اجازه بگیره که صفحه ام رو دنبال کنه... خو واسه چی اصلا؟ من که صفحه ام بازه برای همه، پس عکس هامو می تونه ببینه.. هر چند به نظرم علاقه ای به دیدن عکس هایم نداره چون معمولا آدم ها وقتی از عکس هایت خوششان می آید، علاقه شان را با دکمه ی لایک یا نظر دادن نشان می دهند. و خوب.. برای همین نمی فهمم چرا می خواست دنبال کننده ام باشه.. شاید به این امید بود که منم بگم اوووو ایول، بذا منم دنبالت کنم. اما اشتباه است و من کم نمی آورم. یه کـَـل کـَـلِ جدیِ پوچه که در آن کم نخواهم آورد! البته فکر کنم گاه به گاه فضولی می کند یا می کرد. یه بار من یکی رو تو نظر ها تَگ کردم و اومد نظر داد و چند لحظه بعد نظرش رو پاک کرد. هر چند بعید می دونم این قدر علاف باشه که منو تا این درصد دنبال کنه. چه می دونم.. اصلا هر چی. واقعیت نشون می ده که من بازیچه ای ام سست که بلاک نمی کنه و می گذاره تو منگی گذاشته بشه وقتی یکی حوصله اش سر میره. و حتی خودمم برام سؤاله که خو چرا اجازه می دهم بازیچه باشم.. شاید چون می خوام خوش بین باشم.
البته این افتخار دندان شکن قابل ذکره که اولش که پیغام داد، نشناختم و نفهمیدم شماره ی کیه. لطفا یه دست به افتخارم! در تمام حماقتم این موضوع بابت شادی و افتخارم شد.
آهان اینم یادم رفت ذکر کنم که دو ماه پیش بعد از یک عالمه کوچیک کردنِ خودم، گفتم باید مراقب روحم باشم و نمی خوام زخمی بشه و برای همین خداحافظ. و هفت هفته ای بود که ارتباط مان رسما قظع شده بود.
بعد هم گفت دلش برام تنگ شده. و تو این مدت همیشه به فکرم بوده... خوب الآن دو نکته: منو عن فرز می کنه یا این قدر عن هست؟ به قول یاسی و کیمیا «ماذا فازا؟»..
البته نکته اینه که در اصل وقتی فکر می کنم، درک می کنم که الآن من نه حوصله نه وقت و نه اصلا علاقه دارم با یکی دوست باشم. شاید اگه واقعا عاشق بشم، نظرم فرق کنه.. ولی خوب نه الآن با این داستان های پیش پا افتاده و مسخره. از ازدواج هم اصلا حرفی نزنیم لطفا. دو هفته پیش مثلا آنا ازم پرسید برنامم چیه و کی می خوام سر و سامان بگیرم.. بعد یه کم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مناسب ترین جواب برای این سؤال اینه که «فعلا که من قصد ازدواج ندارم. لذت می برم از خواندن جوک های چــیــپِ دوستام، خوردن و چسناله کردن در مورد چاق بودن و تمرینِ جا دادن اجسام در نافم تا شاید روزی وقتی نتونستم با عکاسی پول در بیاورم، با کار در مافیا و دزدی کردن با کمک جای درون نافم عموراتم را بگذارنم. من یک هجمی هستم پشمالو و رها با علاقه ای به نافش.»
ولی شاید بلاکش نمی کنم و خودم رو کوچک می کنم چون مدتی طولانی دوست داشتم که بشه.. و نمی خوام نشده رها کنم داستان رو. البته این فکرم داشتم که پای یه عکس تو اینستاگرام نوشتم: «شاید از اولش کار ایراد داشت... و خوب تکلیف کاری که از اولش ایراد داره روشنه. مثل خانه ای که روی باتلاق ساخته بشه. نمیشه دیگه. یا اصلا خوب ساخته بشه.. ولی حال نمیده توش زندگی کرد. یه روزم جسد یه دختر بچه ای که سال ها پیش آنجا کشته شده بهت می خوره و گند قضیه کامل میشه.» پس زدبازی می شنوم، کادر محاوره پاک می کنم، شماره رو حفظ نمی کنم و کاملا دختربچگونه رفتاری می کنم که طابلو هست به خاطر احساساتی اند که روزی بودند. عن تیلیت.
آهنگ «داستان ما» رو گوش می دم، زندگی ام از همین لحظه تا یک سال دیگه رو تصور می کنم و می گم به درک و یه فحش دیگه می دم، با دوستام می رم بیرون و می خندم و می رقصم و می خندم و فریاد می زنم و نگاه می کنم و جوانی ام رو تجربه می کنم.
تو این جوانی، یه با هم باید مستی رو تجربه کنم!

خلاصه اینطوریاس.

آیا فردا موفق می شم ساعت شش پا بشم؟!

بدرود!

پ.ن.: کم کم داره دوران بلوغم تمام میشه. توجه کردی نوشتم «من زنی قوی هستم» به جای «دختری قوی»؟ خوش حالم دارم خودم رو بالغ می فهمم و از بچه حس کردنِ خودم در می آیم. بانوش، زنی جوان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۶
بانوش

سلام.

«فُلان... این... اون... چیز... آره... ببین... ای... آخه... نه... اینطور...»
قسمتی از حرفای شنیده شده در این لحظه.
حسِ درونی ای که تجسمِ بیرونه: تیکه گوشتی قهوه ی شده، گرم و دارای گربون دیوکسید در خود (مثل ترشی ای که دیروز درش را باز کردم و از هیچی گاز داشت) که تبدیل به فرودگاه یک مشت مگس شده است.
فازی حـــال-بـــه-هـــم-زن!

و اینگونه است روزی از جوانیِ این دختر.
و نمی خواهد از زندگی اش عکاسی کند. گورِ داستان. نمی خوام انجامش بدم خوب. مگه زوره؟! گـُه.

این روزا یه جوری اند. هوسِ سفر کردم.. برم و پوچی را فراموش کنم. لشی را از یاد ببرم.. با کوله ای بر دوش، برم و برم و برم و برم.

با روانکاوم که در مورد «کولی» حرف می زدم، گفتم به حالتِ نا خود آگاه و عجیبی خودم را کولی فرز می کنم و دوست دارم مثل یک کولی ای که در ذهنم و کاملا دور از واقعیت تصور می کنم، زندگی کنم. یکی که مدام دل خودش و دیگران رو می شکند با رفتن هایش.. و بر سنگ فرش های جلوی کلیسا در تاریکی گرمِ شبی فرانسوی دور آتش برقصد.

احتمالا اگه به فریاد ادامه ندم، در انضواء با مگس ها و کپک ها محو می شوم.
دختر!!! تو که همش از محو شدن با زیبایی ای تاریک سخن می گفتی و در ذهنت داستان می بافتی.. پس بد نیست که.. یا هست؟

غمگن زندگی ایه که شخصیت اصلی اش در ترهم به خودش غرق شده. و میشه.
نکبت و ضعیف بودن رو می پسنده، وگرنه نفسِ عمیق می کشید و دماق و قفسه سینه و بعد جمجمه ی این افکار رو خرد می کرد، ذوق می کرد با شنیدن صدای خرد شدن استخان ها.. و دیدن خونی که از دماغِ افکار می ریزه و بند نمی آد.

«میشه نری» از آرتا. چهار بار پنج صدای پیانو. متن شروع می شه. متنش رو نگاه کردم دیدم مقداری چِرته. ولی جاییش که می خوانه «میشه نری، میشه نری میشه نری..!» رو خیلی دوست دارم.
کم کم آفتاب غروب می کنه. و ماهِ دیگر کریسمس می شه. و یک عالمه وَ ی دیگه هست.

اگه سال دیگه ایران برم، روانکاوی ام رو چه کنم؟! اَه. فشار ذهنی. اَه.

دیروز با یکی از دوستام نیم ساعتی حرف زدم راجع به ایران آمدنم.. خلاصه یکی از حرف هامون این بود که باید ثبات داشته باشه شخصیت مون. وقتی سفر بری و اسکله ات رو ترک کنی، خیلی فرق خواهی کرد. اما نباید خودت رو بهتر ببینی... نمی تونی از بیخ و بن خودت رو عوض کنی. و نباید هم چنین تصمیمی بگیری. منصفانه نیست. و گفتیم که ما مسئولیم برای کسانی که دوست مان دارند و به ما دل بستند. اگه من کشته شوم، برای خودم تمام شده. اما بازمانده هایی دارم که زندگی شان شاید هیچ وقت مثل قبل نخواهد شد.
و خوب برای مدتِ خیلی کوتاهی ما روی این کره ی خاکی هستیم. اگر سی سال از عمرِ یه نفر به خاطر مرگت به فنا بره، خیلی بد ریدی به دنیا و زندگی آن فرد. و بـابـد عذاب وجدان داشته باشی، اگر به خاطر خود خواهی هایت مرده باشی، وقتی به خدا لم دادی و انار و خرمالو و تخمه آفتاب گردان و آلبالو خشکه و اِسنیکِرس و انبه و خربزه و توت فرنگی و گیلاس می خوری و به زمین نگاه می کنی و از ته دل می خندی. چون تو خوشی، ولی ادامه زندگیِ زمینی هایت تلخ شده براشون. انگار تو زندانی می اندازی شان تا وقتی بمیرند و بیایند پیشت.. ولی قائده دنیا اینه از زمینی بودن لذت ببری و انسانیت کنی، درد بکشی و بخندی، اشک بریزی و نفس نفس بزنی، ریه هایت و قلبت رو حس کنی.. مثل وقتی که یه بافتنیِ نرم می پوشی و می خواهی لمس اش کنی. شاید انار و دیگر خوراکی های زمینی رو میز خدا نبینی، اما احتمالش زیاده خیلی خفن تر از این حرف ها رو پیشش ببینی.. شاید همانطور که اسلام تو این دنیا دستانِ خیلی ها رو تو ایران بسته، این دنیا هم با محدودیت هایش دستِ خلق کردنِ چیز هایی که خودِ خدا می خوره رو بسته. هر چند من بچه بودم به عروسک های کاغذ نمی دادم بخورند، بلکه برنج گوله می کردم، مثلِ دختری در کتابی که از دختر خاله هایم دزدیده بودم اش. یا دندان هایشان را نمایشی مسواک نمی زدم و خمیر دندانی می زدم به دهانشان که تا عبد در دهانشان ماند. پس چیز هایی که بهمون داده در شاخ ترین حالت ممکن هستند. مثل وقتی که صدا مون رو رها می کنیم قسمتی از روح مان هم رها می کنیم و به شنونده می دهیم، خدا هم تو دنیاش روحش همه جا پیدا می شه. ایمان دارم شدید به این نکته.!
این مسئولیتیِ که دنیا بهت می ده. هنگامی که قابل دیدن باشی، تو دنیا تاثیر می گذاری. دیگه بیشتر اگر نگاهت با نگاه فردی برخورد کند، با هم صحبت کنید و یا وجودت را به او نشان دهی.
ناگهان آبِ دماغم آمد و آنی تصور کردم اگر خون بود چی می شد؟
چون عمو مهدی با من به تماشای نمایشِ کالیگولا که خیلی علاقه داشتم ببینم اش، نیامد، حسِ حقارت در من بزرگ تر شد و از آن روز تا کنون به خودم گفته ام که خواهم ثابت کرد پوچ نیستم و می توانستم داستانِ نمایش را بفهمم. آخه اولین بار که به او پیشنهاد دادم تاتر را، گفت داستانش فلسفیه و جوری گفت که انگار من نمی تونستم داستان را بفهمم. که اینطوری شد الآن حقارتانه فکر می کنم.
«نپرس» صادق. 
دیشب استخر بودم و چند با نفسم را نگه داشتم تا جایی که ریه هایم به علت بی هوایی می خواستند آب تنفس کنند. آیا با دست خودم می توانستم خودم را در استخری غرق کنم؟ این سؤالی بود که آن موقع از خودم پرسیدم.
عکاسی که  خانه بنشیند که عکاس نمی شود.. شاید خالقِ سناریو های تصوری در ذهنش. ولی حتی برای نویسندگی باید با آدم ها رفت و آمد داشته باشی.!

چند وقت پیش، این تصمیم را گرفتم: من عکاسی مستقل خواهم شد!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۶
بانوش

سلام!

دلم هوس ماجراجویی کرده!

هوس سوارِ ماشین شدن و سفر کردن را! آمریکا را می خواهم ببینم!

و.. و هوس حِس نزدیک بودم را کرده ام. داشتن خالکوبی. لباس های تیره.

هوس خیلی چیز ها را کرده ام.

خیلی هوس افرادی را کرده ام که درکم کنند.. و جالبه که پیش روانکاوم چنین حسی را دریافت می کنم.

هوس پیراهنی تابستانی را کرده ام، کنار دریا، جایی دوردست. سفر می خواهم، سفر می خواهم، سفر.

یک ساعت از جمله ی قبلی تا کنون در اینترنت عکس های قطب نما تماشا کردم.

وقتِ مسواک زدن رسیده.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۰
بانوش
سلام!
دیشب خوابی دیدم پر اتفاق و پر محیط اما حسش نیست بنویسم..

اول گله ای از نوتلا: چرا باید اول صبحی ان قدر زبانم را جذب عشوه هایت می کردی که تنواند صدای معده را بشنود؟ لعنت بهت..
ملاک زیبایی چیست؟ زیبا چیست؟ کیست؟
معنی زشتی را ولی می دانیم.. آره؟
شدید پر خودم رو حس می کنم. و باز نزدیک به زیبا نبودن.. شاید به خاطر کار هاییست که انجام نمی دهم و استرس ذهنی برایم هستند.. و این آخر هفته.. برنامه ریزی شده بودنش اذیت ام می کنه.
فردا صبح سریع از خانه ی دوستم باید بیام خانه و دوش بگیرم و برم نمایشگاهمون بشینم و مسئولش باشم با یکی از بچه ها برای بازدید کنندگان. و شب خانه ی ساناز.
آهنگ Le Moulin ترانه ی امروز صبحه.. شاید به خاطر خوابم که فضا اش مثل فضای داستان های یوستین گودر بود و آهنگ جزیره جادو این ترانه است.
اصلا برنامه ریزی ام خوب نیست! اصلا! شاید هم حوصله ی کار ندارم..
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۰
بانوش

سلام.

کلن رو به سلامتی پشت سر گذاشتم و سفر خوبی بود. امیدوار کننه برای پروژه ای جدی تر. و فهمیدم خیلی باید حواسم در ارتباط با جانباز جمع باشه و خودم را به موضوع خیلی حساسی نزدیک دارم می کنم. ادامه می دم!

و... تمایل به تکان خوردن دارم ولی برای دویدن هم لش بودم.. وقتی ناهار باقالی پلو با گوشت باشه در اصل یک هفته بی وقفه باید دوید، نه مثل من ولو بود.

آهان، نکته ای خیلی مهم:
چند روزِ اخیر خیلی آشفته بودم چون نمی دونستم سال آینده ام رو چگونه می خواهم بگذرانم. حالا فهمیدم: انشاالله ترم بعد کار می کنم و پول جمع می کنم، گواهینامه ام رو می گیرم و تابستان به بعد تا بهار ایران خواهم بود!
به خودم گفتم محرم دیگه ایران عکاسی می کنم!

بعد از یک قرن دوباره پشت میزم نشستم. و چشمم به عکس از اسکاتلند افتاد... باز هوس سفر کردم انگاری..

اکنون بالاخره شروع به کا باید کنم.
و بعد آماده کردن ارائه ام برای «تئوری عکاسی».

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۴
بانوش

سلام!

خیلی اضطراب دارم و قلبم داره گلویم را قلقلکِ بی خودی و زیاد می ده.
یک ساعت دیگر می روم کلن تا از با یک جانبازِ جنگ ایران و عراق دیدم کنم. و می ترسم. هم چون نمی دانم چه تیپ آدمی را خواهم دید و هم چون فضایی که در انتظارم است غریب است.
مصاحبه ای اولیه آماده کردم به این امید که فردا بتوانم از او سؤالاتم را بپرسم.

می ترسم!

کیف عکاسی ام را بستم.. مانده کیفِ وسایل شخصی. امشب را آنجا می گذرانم. امیدوارم تجربه ی خوبی کسب کنم. و مکالمات مفیدی داشته باشم.

قلبم تو دهنمه و هیچ طور آرام نمی شوم... عجیبه عجیب..!

پروژه ی جانباز آغاز می شود!

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۴
بانوش

سلام!

به این فکر کردم که جنگ جو هستم. حتی به بلاگفا تسلیم نشدم و وقتی نگذاشت آدرس اینجا را در وبلاگ قبلی ام به اشتراک بگذارم، بیلاخی دیپلماتیک بهش نشان دادم.
در روز مره ام نیز از این گونه بیلاخ ها استفاده می کنم و علاقه ی زیادی به بیلاخ های دیپلماتیک دارم.

بدرود!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
بانوش