سلام!
خودم خواهم بود!
خودم باش.
خودت باش.
خودم هستم! خودم باش!
به نظر من، معلم های مدرسه ی نابینا افراد جالبی اند! پس فاک به پول و پیشرفت. این پیامِ منه. پس گُه به نظرات. داستانِ من اینه. همینه!
من اینم. و من طوری که هستم، ام. این منم.
می خواهم خودم را از هاشیه های بیخود دور کنم. مزخرف اند.
باید پیش روم و به آرزو هایم برسم.
گه تو هر چی انحرافه!
بدرود.
پ.ن.: خوش حالم دوست های نسبطا خوبی دارم :)
پ.ن.: هیچ کس.. هیچ کس!!! نمی تواند جای خانواده ام را بگیرد! هیچ وقت! هیچ کس!
سلام!
ایمیل های زیادی هستند که هیچ وقت جواب نداده ام. ولی به نویسندگانشان فکر می کنم و دوست دارم که جوابی دهم.
و این روز ها حس می کنم که نیاز به معاشرت بیشتر با افرادی خارج از حرفه ام دارم.
و تصاویرم بی احساس و با فاصله ی زیادی هستند. سه روزِ کاری گذشته رو در مدرسه ی نابینایان سپری کردم و امروز هم باید می رفتم، اما نخواستم و ترجیح دادم مثل دوران مدرسه و دو سالِ گذشته دانشگاه، بپیچانم اش.
وقتی الآن در آشپزخانه صبجانه ام را آماده می کردم، پی بردم که من در یک بحران بودم و هستم. همین که درسم را جدی نمی گرفتم هیچ وقت. و با جوی که مرا گرفته، احساساتی حرف می زدم. هم اتاقی هایم در خوابگاه دختردایی هفته ی گذشته، می گفتند که من حرف نمی زنم، صحبت می کنم. حس خوبی داشت حرفشون برام.
الآن گربه ای را بر دیوار حیاط صاحب خانه ام می بینم.. یادم افتاد که من دیروز جفت گیری دو گربه را نیز دیدم.
رفتم کلم برکلی های آماده را در آوردم از قابلمه و هویج رو کذاشتم آب پز شود.
و دارم آهنگ «جا مانده» از فرجام را می شنوم. فرجام رو تو هلند یه کوتاه دیدم. و اون موقع او و موسیقی اش نمی شناختم.
یاد سفرم به هلند افتادم. سفر خوبی بود خیلی. پارسال، فردا برمیگشتم از سفر ایرانم به خانه مان. و سه ماه پیش فردا، قطع ارتباط کردیم. خیلی عجیبه کلا برام هنوز. اینکه نیز منو از اینستاگرام اش حذف نکرده. هوم. در اصل من با مرور خاطرات فقط به خودم لطمه می زنم و بس. و نمی دونم که چرا خیلی اوقات که نیاز بود باشه، نبود. شاید واقعا دلش نمی خواست. وقتی آدم سِمَتِ خاصی در زندگی کسی پیدا می کنه، تصور بر این است که آن طرف هم در اوقاتی که باید باشد، باشد. مثل وقتی که پر انرژی بعد از اولین مصاحبه ام با خبرگزاری بودم و می خواستم براش تعریف کنم. ولی نخواست. خلاصه که بانوش باید لطمه های کمتری به خودش بزند.
و بانوش باید مطالعه ی خیلی بیشتری داشته باشد و بکوشد تا موفق شود و زندگی اش را جدی بگیرد. بانوش می خواهد!
و داره عید میشه. پارسال این موقع کلا خیلی حالم خوب بود و پر از احساس بودم. الآن میام تو خانه ام و احساستم را حضم می کنم. و اینجا نمی شود همیشه رقصید و دوید و پرید. اینجا باید مراقبِ نگاه مردم و نگران تاثیرات رفتار بیماران جنسی بود.
و مو هایم خیلی خیلی کمپشت شده اند. و این برایم غم انگیزه. و می خواهم مو هایم را کوتاه کنم! مثلا یک چتری بزنم.
و من اشتباهات زیادی کرده ام. که البته از آن ها آموخته ام و اگر مرتکب شان نمی شدم، الآن نمی دانستم چه اشتباهاتی کرده ام. و نکته ی مقداری منفی اینه که هنوز از این اخلاقی که اشتباهات را می آفریند، فاصله نگرفته ام. در اصل نمی دانم به کی می توانم اعتماد کنم و به کی نه. برای همه همه چیز را می گویم. البته یاد گرفته ام که سکوت وقتی بکنم، اطلاعات بیش از نیاز هم به کسی نمی دهم. و پنجشنبه بود که منتظر تاکسی بودم و مردی سر حرف را باز کرد (اول خواستم بنویسم صحبت، ولی حرف بهتره) و ازم پرسید کجا میشینم. قبلا اگه بود، جوابش را می دادم اما گفتم که اهمیتی نداره و حتی می خواست پول تاکسی منو حساب کنه که تاکید کردم نیازی نیست و بعد که ضایع نشه، گفت که حساب نمی خواستم بکنم، مگه علافم. باشه.
من اگه درون یک بحران نبودم، بیشتر و بهتر/احساسی تر عکس می گرفتم. و طوری شده در این لحظه که حالم از عکس هایم دارد بهم می خورد.
من در بحران هستم چون فقط می خواهم بروم و بلد نیستم در آمد کسب کنم. و این بحران چیز عجیبیست.
یک خبرنگار نباید فحش دهد، ولی من داده ام. و یک خبرنگار باید حد و مرز تایین کند و یک خبرنگار سوالاتِ هیجان انگیز می پرسد. من فقط می شنوم که آدم ها چه برای گفتن به من دارند. و لبخند می زنم و از زندگی خودم برایشان می گویم. من با آدم ها روحم را تبادل می کنم، اما خبرنگار نیستم. و چرا اصلا این قدر باز رفتار می کنم با همه کس و همه چیز؟
اخیر دیگه کمتر چیز های خیلی خصوصی ام را در اینستاگرام می نویسم. و خیلی خیلی از متن هایم را پاک می کنم پس از نوشتن. بیشتر دیگر برای خودم در تلگرام می نویسم.
و من دارم بیست و یک ساله می شوم! فاک.
و انکار چرا، هنوز خیلی اوقات دلم براش تنگ میشه.
و سکوت چرا، هنوز دارم دیوانه می شوم از این همه سوال در باره ی زندگی.
و رکود چرا؟ باید سفر کنم!
و به عارف زنگ می زنم که سایتشان را ترجمه کنم! من نیاز به پول دارم. پس باید کار کنم.
و ای بانوش، خودت را نباز!!!!!! باشه عزیزم؟ خودت را نباز دیگه! نباز خودت را شیرینِ عزیز من!
هر سال قبل از تولدم عجیب میشه حالم. من نمی خواهم سنم بالا رود. با یک عالمه پیشرفتی که در روانکاوی داشتم، هنوز بار ها پرتاب می شم به سه سال پیشم که نمی خواستم سنم بالا رود.
می خواهم برقصم، می خواهم رها باشم. می خواهم باد مرا با خود ببرد. ولی زندانی هستم در ناتوانی هایم.
و حالم از خیلی چیز ها دارد بهم می خورد. من زندگی را نمی فهمم و این مرا اذیت می کند.
بابام زنگ زده و با آن ها صحبت کنم و بروم دوش بگیرم و سپس می روم خبرگزاری.
و شاید اعصابم خرد است چون خانم آتشنشان خیلی سخت به نظرم رسید. سخت و خیلی سرد. ولی! لذت تجربه کردم در مدرسه نابینایان. من نمی دانستم چگونه رفتار باید کنم و اکنون این را آموختم و تجربه های خوبی داشتم. بهتر است اگر عکس هایم هم خوب می بودند، اما باید بتوانم خودم را راضی کنم دوباره. اه.
بدرود.
سلام.
تضاد دارم از خوش حالی و ناخوشی. از جهتی حالم خوبه که این همه عشق دارم بورزم. ولی از جهت دیگر هم حالم خیلی خوب نیست. شاید چون فرا از تصور هفته ی پیشم که کلاس تکواندو بودم و خوش حال از نظم جدید زندگیم، فعلا تصمیم ندارم برم سر تمرین ها. الکی خودم رو می پیچونم و همچنین آشناهایم را می پیچانم. شاید من یک پیچگوشتی عظیم هستم. یا حتی یه «پیچ-چربی». پیچ چربی ای با انگشتانی زخمی و سوزان.
امانم را می برد درد انگشتانم.
و الآن نمی سوزند دیگر، خوش بختانه. چهار ده دقیقه مانده به یک بامداد. و خواب آلود هستم.
امشب فاطمه رو دیدم. دوستش دارم.
برای دوستامون باشیم، خوبه!
می ترسیدم از فراموش شدن. فعلم را در گذشته صرف می کنم ولی همچنان می ترسم.
امشب هم دو مرد سوار بر موتور این سوال را به من گفتند «این متاهله، من مجرد. هستی؟». لعنت.
می خواهم فکر نکنم و مثل یک قاصدک پرواز کنم.
و فاطمه ازم پرسید که چرا من افسرده ام. نمی دونم. قدیم ها فکر می کردم افسردگی یه دلیل می خواد. که شاید دلیل داره. ولی سرطان هم یهویی میاد. بی دلیل. یا سرماخوردگی. یهو دماغت میگیره. افسردگی هم همینطوره. دلیل خاصی نداره، شایدم من نمی دونم. ولی یه چیزیه که گاه به گاه موجب اذیتت میشه. میشی یه تیکه گوشت که روحش بی نور شده. لعنت.
ولی!!! یادم نرود که عطش دیدن خواننده مورد علاقه ام را برطرف کردم. و این که خیلی چیز ها فهمیدم. چهره ام هم دارد زنانه تر می شود. و یادم باشد که کار های بزرگی در سال گذشته کردم. یادم نرود! یادم بمان.
یادم بمان.
یادم بمان.
یادم بمان.
خواب های جالبی می بینم.
و الآن دستم روی گردنم فشرده بود و نبض ام را حس کردم. یکی از پدیده هایی که همیشه برایم جذاب بوده، تپش قلب است. خیلی وقت ها به صدای قلب خانواده ام گوش می دادم و از حس نبض ام لذت می برم از قدیم. این که همیشه از قبل از تولدمون کار می کنه تا زمانی که بمیریم، خیلیه!!! بدن خیلی چیز هیجان انگیز و خارق العاده ایه!
01:10
بدرود
سلام!
اسمم را دوست دارم!
و صدایم را نیز دوست دارم.
و علاقه ام به رقص را دوست دارم.
چشمام را دوست دارم.
گاه پا هایم را نیز دوست دارم.
دستانم را با مو هایشان دوست دارم.
لب ها و دندان ها و حتی دماغم را دوست دارم.
و ابرو هایم را. و گوش هایم را که بهشان بی توجه هستم.
اما گوش ها نیز زیبا اند.
بازو ها و شکم و مو های بدنم را می پزیرم.
آدم های زندگی ام را دوست دارم.
غرق شدنم در تعریفی که کسی برایم می کند را دوست دارم.
نگاه هایم را دوست دارم و شور ام را.
دوست ندارم که با خانواده ام دعوا کرده ام و می کنم.
ترجیح می دادم که همیشه به آنان فقط عشق می ورزیدم و اذیتشان نمی کردم.
و عطر و نگاه و صدا و لمس تک تک شان رویاییست برایم. از هر غذایی لزیز تر! از هر آبی طراوتبخش تر.
و دوست می داشتم که آگاه نمی بودم به مرگ چون هنوز نمی دانم چطور باید با آن برخورد کنم.
اخیر تنها چیزی که می توانم بنویسم و بگویم در مورد زندگی و حسم این است که زندگی خیلی عجیبه.
بدرود.
سلام.
من بازگشتم تهران. از بیست و دوم بهمن عکاسی کردم و مادر پدر بزرگ هایم و خاله ام را دیدم.
نزدیک دو ماه و نیم هم می گذره از قطع ارتباط من و دوست قدیمی.
و دو هفته ی پیش، امروز، خودم را انداختم در یک گودال تاریک. الکی الکی. سه شنبه اش بیشتر خودم رو فرو بردم.. و یک هفته با اندوهِ خداحافظی، یاد از دلتنگی، ترس از تنهایی و استقلال، خودم را بی حس کرده بودم. و سه شنبه ی پیش که آخرین جلسه روانکاوی ام قبل از ایران را داشتم، در حالی که کم کم حالم داشت خوب می شد، مشاورم دستم را گرفت و مرا از دره بیرون کشید. و نور آمد دوباره درونم.
گاه دل را باید زد به دریا! اینو قبل از خرج هایی که ذهنم رو درگیر خود می کنند، به خودم می گم. مثلا من در آمد چهار ماه کارم را سرف دو سفر کوتاه کردم، یک لنز، کفش کوهنوردی و احتمالا یه کم ته اش مانده بود که همینجوری خرج شد. درسته با اون پول خیلی کار های دیگه می توانستم انجام دهم.
وقفه انداختم در نوشتن. الآن دیگه صبح نیست و من دارم ناهار درست می کنم، در خانه ی زیر زمینی ام. دوش خواهم گرفت و وسیله ای که برای علیرضا آوردم رو بهش می دهم و شب می روم با دختر خاله ام کنسرت یکی از دوستام. قبل اش هم احتمالان یکی از آشناهام رو میبینم که گرافیسته.
تو ایران آدم خیلی راحت و سریع از واژه ی دوست برای معرفی آدم ها استفاده می کنه. منم این ویژگی رو برداشتم.. و خوب نیست به نظرم. چون مرز ها محو می شوند. هر کس که دوست من نیست. والله. داشتن دو تا دوست خوب که قابل اعتماد هستن، خیلیه بانوش!
یکی از عقاید من این است که کلمات و صدا ها خیلی خیلی مهم اند! و اعداد. برای چشم نقش و نگار های جذابی اند که احساس هم من درونشون دارم. و برای گوش تدایی خاطره می کنند و آهنگِ روز مره اند.
وقتی نابینا و نا شنوا باشم، باید لذت های دیگری کشف کنم! آن گاه که غرق جادو ی نور و نقش و صدا نمی توانم شوم، چیز دیگری باید پیدا کنم که روحم را قلقلک دهد. مثلا حس لامسه.
چه قدر بدن مان قوی و در عین حال شکننده است! خیلی جذابه!
پدیده های دنیوی.
احتمال اش هست ایران تا چند سال دیگه جنگ بشه. از بچگی این ترس همراهمه. در اصل دولت باید الآن به فکر باشه. تا بشه جلو ی این اتفاق ناگوار رو گرفت. بیست و پنجم بهمن 95 من اینو می نویسم. معلوم نیست آینده چطور بشه. یهو به خودمون میایم میگیم فاک! چی شد یه دفعه! فاک.
آدم های معدودی بودند که من گذاشته ام تا حالا به روحم نزدیک بشوند. و اولین هایشان، یعنی اولین کسی که گذاشتم به روحم نزدیک شود و اولین کسی که خالصانه روحم قلقلک داده میشد توصت اش، تاثیرات جالبی بر من داشتند. و هر اتفاقی کلا در زندگیمون باشه که احساس کرده باشیم اش، هر ماجرایی که احساسات خودمان دخیل بوده اند، آن داستان تاثیرش خیلی زیاده در ما. چه دوست داشتن باشه، چه تعرض، چه رفاقت، چه خانواده. چه ترس از ارتفاع یا اصلا هر چیز دیگه. و در کارم به نظرم اگه بتوانم احساسات مخاطینم را فعال کنم، آنگاه عکس های تاثیر گذار خواهند بود.
بدرود!
پ.ن.: چیز عجیبی بود اون داستان. همه چیز باید دو طرفه باشه و من آن طرف داستان رو نمی دونم.. شاید از دست من اذیت می شد خیلی. ولی طرف من خیلی خوب بود. یه صمیمیتی حس می کردم باهاش که با خیلی معدود افراد حس می کردم. و اعتماد خیلی زیادی بهش داشتم و شاید حتی داشته باشم. به غیر از قلقلک روحم، آدم خوبیه. خیلی آدم خوبیه. خوش حالم که می توانم افتخار کنم مدتی دوستم بوده و فردی مثل او بر من تاثیر داشته. «اگه بچه هات پرسیدن تو بیست سالگی چه کار خفنی کردی می خوای بگی به خاطر ترس هام موندم سر جام؟ یا این که یه حرکت خیلی باحال کردم و رفتم ایران زندگی کردم». این یکی از جمله هایی هست که منو در این تصمیمم همراهی کردند. شاید اگه انرژی دهی هایش نبودند، من ایران نمی آمدم. هدایت کننده ی فوق العاده ای بود و دوستی خیلی خوب و آدمی با ادب و درک بالا. و در اصل هنوز کنار نیومدم با نبودش. ولی با مشاورم به این نتیجه رسیدم که شاید صلاح همینه. با این که خیلی قشنگ تر میشد بشه. ولی فعلا نیاز داری انفرادی رو خودمان و زندگی هامون کار کنیم. شاید من یه روز عکاس شناخته شده و توانمندی شدم و یه روز از ستاد انتخاباتیش بهم زنگ زدن که عکس هایش رو بگیرم. روز عجیبیی خواهد بود قطعا.
سلام!
من خونه مان هستم.. ده روزی میشه. مامان بابام تو اتاق نشیمن هستند و من و عطر کیک شکلاتی در آشپزخانه نشسته ایم.
سرما نیز خورده ام، ولی رو به بهبودی هستم. و برای بیست و دوم بهمن بر می گردم تهران. جنین زندگی ای خیلی برایم لذت داره!
و امروز خانه دوستانِ مادر پدر دعوت هستیم.. بیست دقیقه ی دیگه باید آنجا می بودیم و من می خواهم بروم حمام.
بیشتر افکارم را اخیر در اینستاگرام ام می توانید بخوانید. شرمنده ام از نبودنم.
ولی هنوز اینجا را دوست دارم!
بدرود.
سلام!
یک آهنگ هست که از یک سارا ای می خواند در گفتار اولش که همه ی شش سال که رضا جنگ بود و اسیر شد، منتظرش بود. سارا تمام شش سال را ماند.
گفتارش را دوست دارم. با این که به نظرم الکی فاز اش مثل یک پاییز ابری و کم نور در کافه ای در شهر کوچکی در آمریکا است. فازش را دوست دارم، ولی به نظرم با درصد زیادی جو قاتی شده است. که کل داستان را به قولی خز می کند.
این که سارا منتظر ماند را ولی دوست دارم.
خودم را هم دوست دارم. و زنانگی عزیزانم را که تماشا می کنم.
راستی، رابطه ام با بابا خیلی این مدت های اخیر بهتر شده. خیلی بهتر از دو سال پیش مثلا.
و باورم نمی شه که من در سال سوم ام از تحصیلم هستم. و در اصل هم باید در این سن خیلی داف تر می بودم. اما شاید آنطوری حالم به خوبی الآن نمی بودم. آدم باید خودش باشه! پس خودم می مانم.
یکی از نکات منفی زنانگی، با وجود اینکه دوستش دارم (!)، پریود است! چرا که ماهی یک هفته شدید دلت می خواهد که بری استخر و این کار را انجام نخواهی داد. و البته اگر مو های پا هایت بلند شده باشند و تو تنبلی کنی و نخواهی بتراشیشون، نمی توانی بری استخر. یعنی می توانی، ولی هم بقیه بدشون میاد و هم خودت خجالت می کشی که موجب مواجه شدن مردم با صحنه ای نه چندان دلنشین هستی. و البته خیلی حس جذاب و دلچسبی است وقتی مو های پات رو زدی.. محشره حس اش!
و چرا نباید در مورد این چیز ها حرف زد؟! زن ها هم انسان اند و بدن شان مو دارد! والله!
از چی رسیدم به چی.
بدرود
سلام.
روزی پر انرژی را آغاز کردم که اکنون بسی غرق شدم در خاطرات و فکر.
دیشب از کویر مصر بازگشتم و سفر خوبی داشتم. با جادو ی سفر ای که بین همسفرانم و من بود. و رقص هایی که کردم. و مکالمه ام با آقای حیدری.
یک دکلمه انگلیسی دارم می شنوم که به نظر تاریکه بسی. تاریکی ای که امید بخش قراره باشه. از یک پرنده ی آبی می گوید در دلش.
آن هایی که می روند، چطوری دل می کَنند؟ این برایم سؤاله!
دیروز فاطمه بهم گفت که آن ور را نباید از دست دهم. چرا باید این قدر محتاط باشم؟!
می خواهم یاد بگیرم رها باشم. رها ی رها ی رها! چون این خودش یک هنر است.
_____________
شاهین از مادر خواند و به نظر من مرد خیلی بزرگیست. و آیدا شاه قاسمی صدایش طوریست که من صدای فرشتگان را تصور می کنم.
« تو غنچه بهاریی خوشبو و خوشرنگ ناهی نایی
عطر و بوت عالم گیره من بی تو دلتنگ ناهی نایی
میدم عشق و صفا من ریت ایخندس ناهی نایی
هر خاری ره من پام دلم ایلرزس ناهی نایی
دی نایی ناهی دی ناهی ناهی ناهی ناهی نایی
دی ناهی ناهی نایی جون دی ناهی نایی»
سلام!
باز در کافه کامو آمده ام و امروز می خواهم کار هایم را پیش ببرم.
این کافه را خیلی دوست دارم!
چرا که هم فضا اش را دوست دارم، هم نور هایش و روشناییِ گرم اش را و از همه جذاب تر موسیقی خیلی دوست داشتنی اش هست. جای دوست داشتنی ایه خیلی!
و ماشالله همه می خوان بیان به من سر بزنند. ایریس و نینا میایند و اسوینده داره سفرش را برنامه ریزی می کنه، هر چند که من نمی خوام ازش پذیرایی کنم اینجا و حس می کنم می خواهد سوء استفاده کند از من. و الآن دانیِل پیام داده که می خواد باید ایران. نور بیرون کافه هم خیلی قشنگ شده. کلا این چند روز نور های شهر عالی اند.
و امروز رفته بودم کلیسا که مردی که مسئول آنجا بود، در زمانی که من فکر می کردم به دوگانگی های رفتار خودم طی زندگی ام با دو فرهنگ و می خواستم در مورد اش بنویسم، آمد و گفت «روسری ات را بکش جلو و درست بشین و دفترت را هم بگذار در کیفت، اینجا که پارک نیست.» بهش گفتم که من سه ماهه ایرانم و جایی که بودم این های که اشکال نداشت.. اصبانی بود خیلی... دفترم را گذاشتم در کیفم و گفتم «ببخشید، نمی دونستم خوب. دلیل نداره حالا دعوام کنید.» و رفتم. من کار بدی نکرده بودم که مرا دعوا کرد.
قدیم من فکر می کردم که وبلاگم پر خواننده باشد چه خوب می شود. اما همان پر خوانندگی شاید موجب سانسور هایم می شد. اما اکنون آزادی ام بیشتر است.. شهرت چیز عجیبیست.
سه روز هم هست که ورزش می کنم. اول از ورزش در خانه ام شروع کردم و دیروز و امروز شنا کردم. و احتمال زیاد، یک سال ایران بمانم :)
بیست سالگی باید سرکشی داشته باشد! و شاید دلم برای داشتن زندگی دانشجوییِ کلاسیک تنگ شود و تنگ باشد، امــــا: رشته ام چیز کلاسیکی نیست که از سبک زندگی ام چیز کلاسیک بودن را انتظار داشته باشم.
به نظرم رائیس ام هم آدم جالبی هست. پس از مکالمه با محسن و متین در مورد اش به این نتیجه رسیدم که آدم خیلی سخت هسته ایست. محسن پس از دو سال هنوز موفق نشده باهاش صمیمی شود. در نمایشگاه مطبوعات که باهاش بیشتر صحبت کردم، بهتر شناختم اش و پیش قضاواتم را کاهش دادم.
و من مخالف این همه محدودیت هستم! محدودیت برای مردم.. و به خصوص برای زن ها!
و یه چیز دیگه! پنجشنبه که کافه بودم، در جمعی بودم از بچه هایی که همه می خواهند ایران را ترک کنند. و یکی از بچه ها که بیست و یک ساله است، می گفت حالا که نزدیک رفتن اش هست، وابستگی هایش را کم می کند و حتی رابطه ای که برایش جذاب بود را قطع کرد.. از دیالوگ های پنجشنبه شروع شد تا پاره پاره افکاری که کسب کردم و می خواهم الکی خودم را وبال نکنم.. و نگذارم ترد شوم. به خاطر سنجاق قفلی گوشم هم شده، باید زنی مستقل و قوی باشم. هیچ چیز اجباری نمی شه.
خیلی کافه کامو دوست داشتنیه!
بدرود.
سلام!
خانه خاله ام آمده ام از دیشب. و چندی پیش ده روز شمال بودم و ریه هایم را تمیز کردم و روحم را آرام کردم. با بادِ کم نمک خزر بر پوستم. و ایستادن در جنگل، به یاد جایی که در آن بزرگ شده ام.
خیلی گاه دلتنگ خانه مان می شوم.
من سه ماه هست ایرانم.
و امروز فکر کردم که چه بد است وقتی افرادی سال ها زندانی می شوند. همین سه ماه که هیچ اند در مقابل پنج یا ده یا بیست سال، با این که مثل برق گذشتند، اما باز هم فکر مرا درگیر خود کرده اند. که سه ماه از عمرم را در محیطی جدید و ریشه ای سپری کردم. من آزاد هستم و در رفاه، اگر زنداد بودم چگونه قرار بود باشد؟! زندان و اعدام و شکنجه و جنگ چیز های وحشتناکی اند!
هنوز آزادم.
و احتمالا بیشتر از تنها یک ترم می مانم. حال می کنم واسه خودم.
اما: از شمال که برگشتم پایتخت به خودم گفتم که دیگه بازی شادی تمام اند و باید، یعنی می خواهم که کار کنم و پیش ببرم ایده هایم را. و نگاه کنم و پیشرفت کنم.
امروز یک اتفاق خوبی که افتاد، دیدن یک آشنای وبلاگی بود که خیلی دیدارمون بهم خوش گذشت.
و هوای تهران.. سرد شده!
در اینستاگرام پرسه می زدم و به پیامی رسیدم از سیزده ماه پیش ام که از هوای سرد نالیده بودم. و قبل از شمال و هین شمال (چرا که هوای کنار دریا بر خلاف تصور ام خیلی سرد نبود) دلم لک زده بود برای هوای سرد! موجود عجیبیه انسان!
خودم رو دوست دارم. چون حس می کنم به آدم ها می توانم عشق ببخشم و آن ها متوجه احساسات خالص ام می شوند. و این خوش حالم می کنه. چند روز دیگه می خوام بیسکوییت های کریسمسی درست کنم.. تا وقتی خانه مان را ترک نمی کردم، نمی فهمیدم در اصل چه قدر آن جا برایم مهم است و دوستش دارم. گاه می ترسم. از از دست دادن هویتم.. از اینکه اروپایی بودنم را از دست دهم. اما این ترس الکی است. شاید چون تو جامعه ی ایرانی خارج یه ارزش هست. و می ترسم اگر خیلی ایرانی شوم، بی ارزش باشم. شاید.
امروز یک مستند دیدم در مورد افسردگی که در آن از یک دختر بیست و پنج ساله که برای باز صحبت کردن اش در مورد بیماری اش در یوتوب شهرت پیدا کرده نیز مصاحبه کرده بودند و یک سال همراهی اش کرده بودند. می گفت وقتی می افتد در گودال های افسردگی هیچی حس نمی کنه و چیزی یادش نمی مونه و فقط هست و تاریکه و هیچ احساسی نداره. و پس از این فاز ها، ناگها وجودش پر میشه از احساس. خالص و زیاد! تمام احساساتی که مدتی نبودند ناگهان در او فوران می زنند. افسردگی من خیلی خفیفه، ولی هست. تو فیلم می گفتند که از بین نمی ره ولی آدم می تواند یاد بگیرد چگونه با آن زندگی کند و جلو ی پیشروی اش را بگیرد.
یک عکس برای اینستاگرام ادیت کردم و خوابم میاد دیگه.
قیمت بلیت را هم چک کردم.. و شاید این قدر ولخرجی نباید بکنم. و بی خیال سر زدن به خانه بشم.
در کل ولی راضی ام از زندگیم. با تمام حس های تاریک که گاه میان سراغم. که گاه به حق میان سراغم. شاید اختار های وجدانم اند. شاید هم تنها تاریکی. هرچی. در مجموع اما خوبم و با زنانگی ام آشنا می شوم و زندگی می کنم.
بدرود.
سلام.
امروز وقتم رو خیلی خیلی الکی گذراندم. خیلی خیلی الکی.
بخوابم که فردا دیگه خواب نمانم مثل امروز!
و شور خاصی تومه. مثل رنگ زرشکی عمیق.
و به نظم نیازه تو زندگیم! وگرنه هیچ چیزی نمی شم.
بدرود.
سلام!
الآن در کافه کامو هستم زیرا در خانه خودم که امشب برای اولین بار تنهایی در آن قرار است بخوابم، اینترنت ندارم. چهار ساعت میشود که اینجا هستم. و می خواستم تحقیقم را برای دانشگاه در مورد «زیبا کردنِ درد» بنویسم. که غرق شدم با کمک برادرم در فیسبوک و اکنون مقداری راجع به ایرانِ چند سال پیش مطالعه می کنم. امروز با خانمی آشنا شدم که همسرش 6 سال در جنگ اسیر بوده.
راجع به حبس خانگی دارم می خوانم. و فاطمه دیروز گفت حقیقت چیز مسخره ایه. فاطمه عجیب حمایت زیاد می کنه از من. خیلی... باحاله!
برای یک خبرگذاری احتمال زیاد خواهم کار کرد. یعنی آن ها موافق اند. اما خودم مردد هستم. هر چند در کل به نفع ام هست تا حدی تنها نباشم و به جایی وصل باشم. ولی وقتم را نیز می خواهم استفاده کنم برای پروژه ای که خودم می پسندم.
یک آن حس کردم در جایی که ترکش کردم دارم فراموش می شوم. با ایریس دو دقیقه و نیم صحبت کردم.. انشالله فراموش نمی شوم. همیشه در سفر هایم این ترس را دارم که فراموش شوم.
امشب، در خانه ی خودم خواهم خوابید.
دلم برای خانواده ام تنگ شده. ولی قوی باید باشم!
تو کافه هم آهنگ های ملانکولیکال زیاد پخش می شوند. یا حالا آهنگ های آرام خارجی.
می ترسم فراموش و محو شوم.
برای رشد کردن سختی های لاکشری ام را به جون می خرم. و رشد خواهم کرد. انشالله!
بدرود!
سلام!
دیروز رفتم توچال تا چشمه. و خوب بود! با این که دلم سر سبزی بیشتر می خواهد. اما همان که مقداری با تهران فاصله گرفتم، حالم رو بهتر کرد. بعد از دوش گرفتن در خانه مامانی آماده شدم بروم خانه ی خودم. روز های گذشته اکثر اطرافیانم می گفتند که کار اشتباهی می کنم؛ پشیمان خواهم شد؛ تنها خواهم بود.. نشستم و مقداری در دفترچه ام نوشتم و کوله پشتی بزرگ ح رو برداشتم با کفش های کوه ام برای سفر. اولش مقداری احساس سنگینی فضا را داشتم. بعد از نیم ساعت، فاطمه زنگ درم را زد. چای خوردیم و خانه ام زندگی اش بیشتر شد. با فاطمه که خانه ام را تجربه کردم، ترس هایم کمتر شدند. شاید تنهایی سخت باشد، ولی عادت خواهم کرد. و رادیو روشن می کنم و تلویزیون و خانه ام را دوست دارم. خوشگل ترش می کنم.. ولی به دلم نشسته است.
شاید فردا سب یا وقتی بروم اصفهان!
از وقتی مامانم رفته، یعنی شنبه، خانه خاله هستم. ازش ممنونم که به من پناه میده. و مثل مامانم هست نازنینیش.
من با بی فرهنگی الکل در ایران مشکل دارم. این بچه ها هم اجازه دارند بخورند.. و این که آدم های که الکل خورده اند، رانندگی کنند. این خیلی خیلی اعصابم را خرد می کند. خیلی!!! بی مسئولیتی هست به نظر من در مقابل جان خودشان و جان دیگران.
امروز عیده غدیره.
بدرود.
سلام!
پسر مردمی که بیست روز از من کوجک تر بود دیروز رفت. هنوز امید دارم که شرایط تغییر کنه، ولی طوری که به نظر من می آید، تغییری نخواهد بود. واضح بود دیروز. انگار حرفی دیگر نمانده بود.. هر چند کتاب ها حرف هست همیشه با بعضی ها.
«سرم گرم نوازش های اون بود که برد و کوچش را ندیدم.»
و این که.. گاها زیاد می نوشتم رها باید بود، رها شد. محو در نقشه و تاریخ. ولی حالا که واقعا قراره رها باشم و محو، دردناکه. این که واقعا من محو شوم، درد ناکه برایم. آدم حرف هایی را می زند که باور کند آنطور نیست. و در واقع تضادِ خواسته هایش را بیان می کند. تا «کــول» باشه شاید.
«ولی ندیدن بهتر از نبودنشه..»
بادوم :)
بدرود.
سلام!
یک هفته است که ایرانم. شنبه ی گذشته رسیدم.
با این که پشیمانی درونمه که کاش در تصور رویایی از تهران می ماندم، ولی در این سفر فهمیدم که از تهران بدم می آید. زندگی در اینجا خیلی سخته. و شهر خیلی خیلی بزرگه. لا اقل برای من که با وسایل نقلیه عمومی حرکت می کنم، این نکته خیلی اذیت کننده است. خیلی. و اما.. اینجا حس حقارت میده به آدم.
ایران، تهران.. عجیبه!
و حجاب اجباری خیلی اذیت کننده است.
و مردانِ کمبود دار و حریس و هیز.
«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»
ما ها خسته ایم خیلی اینجا.
و پر است دورم از عشقِ بی دلیل و خالص فامیلی.
بابایی امروز انگاری دستش برید. و چسب زخمش را میبینم.
طورِ خاصیست دیدن آدم هایی که دلیل بودن من هستند. و فکر می کنم به زندگی شان. و زندگی خودم. و عشق. عشق خیلی زیباست و خالص. انسان بودن خالصه.
چندی پیش مردِ بیست روز جوان تر از من آدرسِ اینجا را ازم گرفت. هِلٌو مای فِرند.
و تهران وحشیست و درنده. از بیرون که تماشاش می کنی، قند در دلت آب می کند. اما وقتی حد اقل یک ساعت و نیم در راه باشی، دلت می شکنه.
«اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»
چهارشنبه، عروسیِ هدی است! هدی دختر خاله ام است که هامی منه و از دوران نو جوانی خیلی به او علاقه مندم و باهاش درد دل می کنم.
بعد از آن، خواهرم به رسمیت وارد خانواده مان می شود.
مقداری غم ام میگیره زندگی های اینجا را تماشا می کنم.
اینترنتمان را هم می خواهند ملی کنند. یعنی آزادی بیان خیلی خیلی کمتر خواهد شد. این تاسف آوره.
سیاست البته بازیِ عجیبه.
حدود پنج ساعت از جمله ی قبل می گذرد. ما رفتیم بنگاه، صاحب ملک همراه افرادی که به عنوان صاحب خانه می شناختم، نبود. قرار افتاد فردا، بعد از یک عالمه معطلی. شب رفتیم خانه آقاجان و راجع به داستان هزار باره بحث کردیم. و بحث کردیم. و بحث کردیم.
عموم که بیدار شد و به ما پیوست، یادش افتاد اتاقی خالی بالای خانه ی معلم کلاس اول اش هست. بدون حمام. با توالت فرنگی ای نا راحت. رفتیم شبانه آن را دیدیم. و بد نبود. یعنی خود اتاق متوسط بود. اما ساختمانش دوست داشتنی بود. اتاق کاغذ دیواری ای صورتی دارد.. که خیلی باحال نیست. اما پنجره ام به پشت بام باز می شود. و می توانم ساعت ها آنجا بنشینم. و خیلی این جذاب است برایم! اما مرکز شهر دیگه نیست. و آمارم گرفته می شود. و ترجیح ام بود در مرکز شهر زندگی کنم. خیلی از نزدیکِ زیاد به فامیل بودن، لذت نمی برم. فردا می روم دوباره خانه های مرکز شهر را ببینم. و نکته این است که نمی خواهم زیر دین عمویم بروم. نمی خواهم. نمی خواهم تا آخر عمر او یا من بشنوم که گر او نبود من خانی نمی داشتم. و... نمی دونم. اصلا نمی دونم. فامیلم با من فرق دارند. و در اصل شاید تنها هدی مرا خالصانه بشناسد و بفهمد. خسته کننده است خودم را مدام به این و آن بشناسانم.
نمی دانم.
«اینگونه بی تو ببین، چنگ بر آسمان می زنم بی محابا.»
بدرود.
سلام!
هقته گذشته دقیقا این موقع نمایشگاهم داشت آغاز می شد. اولین نمایشگاه خودِ خودم. با عکس ها و افکار ام. «چارچوب - یک پروژه ی هویت». و استرس داشتم. اما کم کم حس خیلی خوبی پیدا کردم. و خوش حالم که به یکی از اهدافم نزدیک شدم. نُه ماهِ پیش مدتی عکاسی نمی کردم چون نمی خواستم الکی عکس بگیرم فقط ثبت کنم و نشان دهم. می خواستم عکس هایم حس داشته باشند و بتوانند تاثیر بر آدم ها بگذارند. و با نمایشگاهم به این هدف توانستم برسم، وقتی خانمی که سخنان افتتاحیه ام را می گفت، بغض کرد.
«اینکه چیزی نمی گم دلیل نمیشه برای منم سخت نباشه.»
بدرود!