روزگار شیرین

روزگار شیرین

زندگی من؛ زندگی زنی دور از وطنش ! (قبلا نوشته بودم نوجوانی دور از وطنش، بعد تازه جوانی، اما حالا زن جوانی شدم.)
وبلاگ من نقش دفترچه خاطراتی را دارد، که مطالبش را برای کسانی که علاقه به خواندنش دارند، باز و قابل دسترسی گذاشته ام.
بانوش.

سلام.

امشب خیلی ناگهان ذهنم باز درگیر چیز هاییست که نمی دانم.

امروز خیلی دوست داشتم که در دفترچه ام بنویسم.. یا دیروز حتی. و امروز در کافه رومنس مردی را دیدم که تایپ می کرد در لپتاپ اش و دلم هوس کرد بسیار.

خوب.

از طرفی درگیر عشقی بی سر انجام هستم و از طرفی دیگر مقابل گذر عمر و انسان های اطرافم. درگیر ترس هایم و رفتن خود.

و هشت ماه دوندگی کردم که از آتش نشان های زن عکس بگیرم و آخر مسئول جدید حراست با لبخند ژکندی که با نگاه به پرونده ام می اندازد، می گوید نمی توانی عکس بگیری. خیلی راحت. منم پیش خودم گفتم وقتی این ها قدرم را نمی دانند، چرا خودم را برایشان جر دهم؟

امشب با احمد آهنگی را کشف کردم که ترجمه اسمش این است که سر من یک جنگل است.

در ساندکلاود هم یکی رو پیدا کرده ام با آی دی یغما که mash up های بسیار جذابی را به اشتراک می گذارد.

موسیقی چه قدر روی من می تواند تاثیر بگذارد… هیهات.

و فردا گویا پرستار جدیدی برای مادر بزرگم می آید که تعریف هایی که در مورد اش شنیدم او را اصلا نمی گذارد بپذیرمش. میبینیم… اگه عنبازی کنه، بهش رک میگم. این خونه حرمت داره!

حرمت. کلمه ی سنگینی در زبان فارسی.

در اصل شاید تصمیم دارم که دیگه از مردان فاصله بگیرم. با دوستانم و خانواده ام خوش بگذرانم و سفر کنم و کار کنم. و شاید در کارم موفق شوم.. و رها کنم این داستان ها را. چه کنم وقتی نمی خواهد. نمی تونم روش حساب کنم و طوریه که انگار تقسیر منه که نمیشه. انگار خواستِ من بوده که دوستش بدارم. من خواستم نباشم و فاصله نگذار باهاش صمیمی تر شوم. انگار تقسیر منه. و او خود را می کند قهرمان داستان که نمی خواهد من لطمه ببینم. رهایش کن، بانوش!

امروز با هایی هم که حس کردم را دوست نداشتم. بوی زننده ی رطوبت خانه در زمستان در مشامم است و اصلا لذت نمی برم ازش. که گاه حس می کنم این بود در وجود خودم هست که با تغییر محیطم از بین نمیره.

مسیرِ نارمک تا میدان فردوسی را دوست دارم و امروز حتی تو بی آر تی او جلو تونستم بشینم که می تونی از شیشه ی جلوی ماشین همه جا را تماشا کنی.

من چه تقسیری داشتم آخه؟!

رها کن، بانوش.

چند روز پیش که گفت می تونه مثل همه ی پسر های دیگه با من تو این مدت باقی مانده خوش بگذرونه و کلی خاطره ی خوش شکل دهیم، ولی این کار رو نمی کنه چون احساساتم برایش مسئولیت دارند؛ و قبل اش که گفت ما دوریم و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد؛ و پریشب که گفت نمی خواد منو درگیر بلاتکلیفی هایش کند.. فردای اون روز که گفت مسئولیت داره، تمام روز گریه کردم. انگار به سوگواری عزیزی که مرده پرداختم. چرا که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. رهایش کن، بانوش!

هر دفعه درد می کشم انگار عادت نکرده ام به درد ها.

مامانم هم اومده ایران. خوبه بودنش.

از طرفی فکر می کنم جذاب است فرار از احساسات و آدم ها کنم و از طرفی دیگر دوست دارم کنار عزیزانم باشم.

سفر باید کرد و فراموش. یا لا اقل خودتو بزنی به بی خیالی.

نمی خواهم به مردان دل ببندم. 

و می خواهم خفن شوم تو کارم!!! میشم! میشم! میشم! میشه!!!

بعدم مگه این همه آدم رابطه با وجود فاصله ها ندارند؟! والله.

سر من یک جنگل است. و ۱۳ تا ساحل نیاز هست بگردی تا یکی شان خالی باشد. آهنگ ۱۳ ساحل از لانا دل ری رو گوش دهید!

ساعت از دو ی بامداد گذشت و من الکی بیدارم. امشب عکس ادیت می کنم و موسیقی می شنوم تا خوابم ببرد ناگهان. 

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۸
بانوش

سلام.

چهارشنبه ی هفته ی گذشته دیدم اش و بعد از چهارده ماه، همچنان تماشا کردن اش برایم لذت داشت. چشمانش و صدایش و کنار هم بودن مان. ولی راجع به همه چیز صحبت کردیم به جز خودمون. برای همین تو چت هامون این موضوع رو وسط کشیدم. و نه می تونیم جدی تر شویم و نه دل بکنیم. چون من برمیگردم پنج هزار کیلومتر آن طرف تر و فاصله همه چیز را نابود خواهد کرد. دوری از ایران سختی های زیادی داره ولی شاید بزرگ ترین مشکلی که در بیست و یک سالگی برایم ایجاد کرده، این بوده که من و او، خودمان را از ترس لطمه های ممکن، از کنار هم بودن محروم می کنیم. به اجبار شرایط هیچ وقت نمی تونیم کنار هم باشیم. نه قطع رابطه می کنیم، نه جدی تر میشیم.

شاید ما مهاجرت می کنیم که فراموش کنیم. اما مگر می شود فراموش کرد؟

تمنا می گفت از روی عشق ازدواج کرده و حالا داره مهاجرت می کنه که ازش جدا نشود. بعد گریه اش کرفت.
در اصل سعادت است تجربه ی عشق، اما چرا این قدر درد با خود دارد؟

فرق من و او در این است که من راحت دلم را می زنم به دریا. او نمی خواهد من لطمه ببینم.

و خوش حالم که فردا شب مامانم میرسه ایران. آرامم می کند.

واقعا دوستش دارم. ولی خوب نمیشه دیگه. هیچ وقت تا الآن، این قدر برای این داستان گریه نکرده بودم. چون بی دفاعم. هر چه شود و هر چه بخواهم، من یک ماه و نیم دیگه اینجا را ترک خواهم کرد. در عین حال که در بهترین سال زندگیم هستم، درد های زیادی در این یک ماه و نیم آخر خواهم کشید و می کشم. منطق میگه رها کنیم هم را، و دل مظلومانه می رود در دشتی تا تنهایی اشک بریزد.

هیچ وقت مثل الآن به خاطر دلبستگی هایم غمگین نبوده ام.

نمی خوام صبح کنار مردی بیدار شوم که پدر بچه هایم است ولی عاشق اش نیستم. یک ربع وقت دارم تا اسمم را آموزشگاه رانندگی ثبت کنم. برم این کار را انجام دهم. با این که در یک ربع نمی رسم آنجا. اما تلاشم را باید کنم.

ولی تصمیم ام را عوض کردم. فردا میرم. هنوز دوش نگرفته ام. و خیلی کثیف ام. تازه عکسی هم می خواهم بگذارم اینستا گرام.

{ شاید که از طایفه جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود } 

هیچ وقت این قدر تلخ نبود رفتن از ایران. بری تا فراموش اش کنی. هیچ وقت این قدر مسخره نبود رفتن از ایران. و ای کاش زندگی ساده تر و آسان تر بود. فاظمه دیشب میگفت که برای پیشرفت تو کار، نباید هاشیه داشت. فاطمه او را هاشیه نامید. ولی هاشیه نیست. می شد با او در کار قوی شد. اما پس من می کوشم تا مستقل، خیلی خیلی قوی شوم در کارم. یک روز در مصاحبه ای از مردی که در بیست سالگی دوستش داشتم شاید بگم. شاید هم این راز من باشه. رازِِ علتِ احساسی بودن تصاویرم. باید رفت. باید رها کرد. چون رابطه رو نمیشه ثابت نگه داشت از پنج هزار کیلومتر فاصله. با این که بعضی ها می تونن. لابد جنم اش رو دارن. جنمی که شاید منم داشتم ولی ما نداریم اش.

راستی، آخر هفته تا دیروز صبح اردبیل بودم. از شهر چیزی ندیدم، ولی در کنار دوستام و فامیلشون، بهم خوش گذشت.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۲
بانوش

سلام!

یادمونه همه مرد بیست روز جوان تر از مرا که شش ماه پیش رفت؟ و یادمان است که من خیلی رنج کشیدم؟ لا اقل بعد از او اشعار را درک توانستم کنم. و او خیلی خیلی خیلی دفعات زیادی غیب شده است. خلاصه! من آخر هفته ی گذشته سنندج بودم برای اولین بار پیش دختری بسیار نازنین به نام مهسا و شب که بر ایوان خانه ای قدیمی هنگام غروب آفتاب ایستاده بودم و با فربد راجع به موضوعات مختلف عمیق صحبت می کردم و عمیقا خوش بخت بودم، همانی که رفت بهم پیام داد. امروز باهم تلفنی صحبت کردیم و احتمالا هفته ی دیگه هم را ببینیم. اصلا نمی دونم چی خواهد شد و چه خواهیم گفت و چه احساساتی خواهم داشت. نکته مثبت اینه که سر انجام حاضره حرف بزنه. ولی شاید یه کم دیر باشه.. هان؟

من که پارک نیستم آدم هی بره و بیاد. ولی بریم و بشنویم چه دارد برای گفتن، مردی که همچنان صبر کردنش به دل می نشیند.

خواستم در جریان باشید.

فردا عصر هم میرم اهواز و دزفول و خرمشهر و هر جای دیگر که باد مرا وزد. شاید یک یا دو عکاس ببینم و ادامه دهم پروژه ام را. ایشالله راضی باشم در آخر از مجموعه ام!

اکنون بریم با فاطمه انجمن عکاسان دفاع مقدس و آماده ی جنوب شویم!

بدرود.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۴:۰۸
بانوش

سلام.

این یک خواب نیست.
حمله ی ترور به کشورم، خواب نیست. نه، خواب نیست انگار. واقعیه... واقعی دلم شکسته شده و واقعا وجودم درد کرد.
واقعا من در خواب راه رفتم و داشتم فرار می کردم.
خاطراتم هم خواب نیستند. همه شان واقعی اند. یا بودند.

شاید عکس ها بهم ثابت می کنند که واقعی اند اتفاقات زندگی ام. 

در اصل، خیلی چیز ها را نمی فهمم؛ همچنان. 

این یک خواب نیست و من واقعی هستم و عشق در وجودم هست.

دو شب پیش، آیدا شاه قاسمی را دیدم. خیلی روح اش پاک و زلال است به نظرم. دیدنش برای زندگی ام یک سعادت بود. و دیدن آیدا، حس تلخی که ترور در من کاشت را کاست و من زیبایی دیدم دوباره. خیلی دلی که من از او دیدم، به نظرم پاک است. صدای اسمش را دوست دارم و حرف هایش و صدایش و مهری که می بخشد.

متوجه شدم از گواهینامه گرفتن می ترسم. شاید هم از شکستی که امکان دارد در طی اش بخورم.

مجموعه عکس هایم هم شبیه شکست اند. یا آزمون و خطا آیدا میگه.
و لا اقل، حرکت دارم. با نقص های کارم، یاد میگیرم و سعی می کنم دوباره اشتباهاتم را تکرار نکنم. و عکاسی تجربه است. باید تجربه کسب کنم. یک عالمه گند زده میشه، تا بالاخره خوب بشه کارت.
ایشالله!
باید عکس بیشتر ببینم و بفهمم و مطالعه کنم، باید در موضوعات مختلف تحقیق کنم، باید بدانم چی می خواهم بازگو کنم و کار کنم و کار کنم و کار کنم و تنبلی نکنم!
ایشالله.
میشه!
میشه!
میشه!
میشه!

با شوهر خاله ام اخیر بیشتر بحث می کنم. نمی دانم از صمیمیت است یا عصبانیت او از دست من و روی زیاد من.
به هر حال، چیز جذابی نیست.

و سه ماه دیگه، ایران را ترک می کنم. عجب.. سریع گذشت.
و عروسی آنا دعوت شده ام :)
خیلی عجیب و خفنه. خیلی خفنه که دوست دوران مدرسه ام که از ده سالگی می شناسم اش، عروس می شود.
براش خوش حالم و امیدوارم عروسی اش زیبا شود و او خوش بخت.

با مردی که شاید بهم علاقه مند است، مدت طولانی صحبت نکرده ام.
یهو خودم رو می کشم در لاک ام. و احتمال دارد که تنها با او بازی می کنم.. گاه چنین فردی می شوم من.
بازی کردن بد نیست، اما نه یک سال. شاید هم بازی نمی کنم و فقط موقعیت برایم سخت و عجیب است.
به هر حال که نه او خبری از من میگیرد و نه من به او خبری می دهم.

علیرضا چند ماه پیش می گفت که دوست پسر بازی رو ول کن و کار کن و یه مجموعه ی خوب تولید کن. علیرضا یکی از دوست های خیلی خوبم هست اینجا. نقدم می کنه و حس امنیت دارم کنارش و راهنمایی ام می کنه و در نا امیدی ها، امیدوارم می کنند با تهمینه و فاطمه.
سعادت اند این آدم ها.

چند روز دیگه، بالاخره موبایلم به دستم می رسه. بعد قرارداد تلفن فرنگم را رها می کنم که سی یورو صرف جویی کنم.
آیدا می گفت استقلال فقط به خانه ی جدا نیست. آیدا چه قدر زیبا محبت را بهم آموخت. ولی قوی بودن هم ازش یاد میگیرم. سعادت است!
از عشق برایم تعریف کرد و شباهت زندگی هایمان. دیدن آدمی همچون آیدا به من آرامش می بخشه.. که آینده ام تلخ نیست.
می گفت که مستقل بودن و بزرگ شدن به فکر هم هست و درک صلاح خودت. باهاش به این نتیجه رسیدم که شاید صلاح اینه که دوباره یک سال کنار خانواده ام زندگی کنم و متوجه شدم که صلاحم فعلا احتمال خیلی زیاد، همینه دقیقا.

هنوز گاه خیلی جدی و بدون هیچ جواب یا فکری، از خود می پرسم من کی ام.

بدرود.

پ.ن.: احتمالا تمام این یک سال هم به نظرم یک خواب خواهد بود. و عید نوروز، مثل یک خواب بود برایم. و خانه ی زیرزمینی ام. انگار همه چیز یک رویای طولانیست. شاید رویای خداست در مورد من.
پ.ن.۲: یاد استادم افتادم. از هفده سالگی ام، اولویت زندگی ام را سپردم به کارم و خیلی خودم پخته تر شدم که اولویت زندگی ام مسئولیت هایم دیگر نیستند، بلکه عشق. و یاد رلف افتادم که شاد مرا فراموش کرده باشد.. اما اگه نه، مرا از هچده سالگی می شناسد تا آینده. او نیز سعادت دیگریست.
پ.ن.۳: تو کلاس کیک بوکسینگ باز یک مربی جدید داریم. ولی خیلی خوبه! کتک کاری می کنه باهات و داد می زنه.. که حیجان انگیز تر هم میشه تمرین، ولی لبخند هم میزنه و خوش اخلاقه و عشق می ورزه به آدم. اولین جلسه مان را که دوست داشتم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۸
بانوش

سلام.

برای لذت بیشتر، با هدفون های موبایل جدیدم که خودش یک ماه و نیم در سفر هست، دارم آهنگ های taham رو می شنوم و رسیدم به یه ریمیکس اش به نام «خوش میگذره». این آهنگ ها، مقدار زیاد شنیده شوند رو مخ اند اما وقتی به موقع ی مناسب، با حال خوش شنیده شوند، لذتِ جذاب و نقداری جوادی دارند.

ای بیان عزیز! ازت خواهش می کنم مثل بلاگفا نشو! چند وقت پیش دیدم مطالب یک سال و نیم ام کلا پریده اند.
خلاصه! اگه مثل بلاگفا نشی خوبه و در سال های آینده، خواهیم به عقب با همین نوشته ها نگاه کرد.

من که شاید عکاس خوبی شوم، الآن ساعت یک ربع به چهار صبح با دامنی بلند و قرمز که در سن هجده شالگی چهل تومن از پاساژی در میدان هفت حوض تهران خریده ام (قبل اش همان هفته، از همان پاساژ یک روژ لب قرمز خریدم)، با تاپی مشکی، بر تختم در زیرزمینی در تهران نشسته ام. دارم به آهنگ های ناب گوش می دهم و زیر نور مهتابی آن طرف اتاق، عکس ویرایش می کنم. قبل تر هم دیروز عصر، بر همین تخت خواب بوده ام و بنا بر خواب، کلاس بکس را از دست دادم. سپس رفتم تا سر خیابان جمالزاده و رمز دوم کارت بانکم را فعال کردم و وسیله برای سالاد اولویه خریدم و در ادامه شب، سالاد اولویه درست کردم و مستند دیدم.

همه افراد موفق، از این شب های عجیب تجربه کرده اند و حتی خیلی عجیب تر از این! والله!

ادامه بدم به ویرایش!

راستی، دوباره چت ام با او را پاک کرده ام. شاید حسی که من به مرد های دیگه دارم را او به من داشت. هر چی. تصمیم دارم رشد کنم و قدم بر دارم. و یک تصمیم جدید بر مبنا با مذاکرات با یکی از دوستام: تیک زدن اشکالی ندارد، تا زمانی که احساس درگیر تیک نمی شود و فردی که با او تیک می زنی، لایق خنده هایت هست. و نکته ی خیلی مهم اینه که اگر هم با مردی بازی می کنی، طولانی مدت با او بازی نکن. عن نباشم :)

در کل، با خودم و مدلی که هستم راضی ام! باحاله.. اطرافیانم می گن روابط عمومی ام بالاست و اینگونه با افراد زیادی در ارتباط هستم اما اون هسته ی غنی ام رو تنها به آنانی که اهمیت دارند برایم، نشان می دهم. شاید هم گاه از بعضی ها سوء استفاده کردم چون نیاز به درد و دل کردن داشتم و با این کارم به آن ها این حس را دادم که ما خیلی نزدیک تر از آنی هستیم که در واقعیت من است. آدم بهتری خواهم شد و زنی نازنین :)

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۷
بانوش

سلام.

نمی خوام برگردم!

و می خواهم تمام عکس هایم را بریزم در دریایی متلاطم. امروز واژه ی «متلاطم» را از پدر بزرگم آموختم. و حس می کنم نوشته هایم، از وبلاگ تا پیام هایی که به خودم در تلگرام نوشته ام تا دفترچه ام و اینستاگرام، ظعیف شدند.

به آهنگ های گروه ۱۲۷ گوش می دهم و سپس شاید کینگ رام.

آقا! من امشب از عکس هام خیلی بدم می آمد و کلا رسیده ام به یه نقطه که می خوام جلوی امواج خیلی بزرگ دریا بایستم و فریاد بکشم.
توصیف هایم می خواهم تصویری باشند.
خلاصه! الآن این جمله در ذهنم پرید: اگر از شرایطی ناراضی هستی، تغییرش بده.

پس ساکت شوم. تغییر دهم. مشکل داری؟ بسم الله!

یادم نره که آرزوم است زنی قوی باشم.

و در اصل، اون قدر هم پوچ نیستم که.

اصلا، بخوابم!

و فردا قدم هایم را بر می دارم برای ترکاندن.

فاک دیس شت!

گه تو این رکود های خودساخته. وقتِشه قوی برم به جلو!

نباید وایسم، باید بریم جلوتر نباید واسیم.

فردا دوباره باید روزه بگیرم. من نمی دونم چرا روزه می گیرم. بیشتر انجام وظیفه است بدون علاقه از ترس از جهنم. و به چالش کشیدن خودم. اینا که ولی معنویت نیستند... روح ماه رمضان را می خواهم دوباره حس کنم. چه با روزه گرفتن و چه بی روزه. چالش جدید این روز ها! روح ماه رمضان!
و من قول می دم به خودم و تو که من عکاسی می کنم در روز های آینده و روزگار شیرین دفترچه خاطرات کسیست که در آینده، عکاس قوی و موفقی خواهد بود. حرف ها دارم برای گفتن. البته اول باید خودم بفهمم شان و بهشان آگاه شوم و جمله بندی کنم. ولی حرف های زیادی خواهم زد. همه ی ما خیلی کوچک شروع کردیم. باید شروع کنم!

باید شروع کنم!
باید شروع کنم!

من می توانم!

یکی از ترس هایم این بوده که روزی شَتَرَق زندگی محکم بزنه تو صورتم. و هین نوشتن محکم متوجه شدم «محکم» با «حکم» و «حاکم» همخانواده است. جل ال خالق.
ولی کلا این موضوع مرا می ترساند. در اوج خوشبخنی.. اصلا همین استفده از کلمه ی اوج کل معنی ماجرا را می رساند.. «اوج». اوج یعنی بالا ترین جا و پز از آن، رکود هست.

پس: خواستن توانستن است!
مربی بکس ام میگه همین که ما تصمیم گرفتیم بیایم کلاس رزمی، همین خیلیه! مثل خواستنه.. همین که می خوام، مهم ترین قدم برداشته شده. می مونه پشت کار و جر دادن خود با زحمت فراوان. که اینو باید روش کار کنم. اما میشه!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۵
بانوش

سلام!

دوباره ماه رمضان شد!
اولین ماه رمضانم که خانه نیستم. یه حس عجیبی دارم در این زندگی ام. من هیچ وقت از خانه ام دور نبودم. شاید آدم های دیگر که می روند، برای هدفی می روند. درس یا کار یا ازدواج. من همینجوری بی هدف اومدم. آیا واقعا بی هدف آمدم؟ نه.. هان؟

امشب یه دل سیر با مامان حرف زدم. ما خیلی وقت بود دیگه تا دیروقت مثل امشب با یکدیگر حرف نزدیم. حتی اگر حواسم گاه پرت میشه، ولی همین که صداش رو در پس زمینه می شنوم مثل بوسه ی فرشتگان بر زخم های روحم هست.
شاید من این مدت افسردگی ام قوی شده و خودم را به بیخیالی می زنم و الکی شاید یک روز در میان داره بغضم میگیره. همیشه که همه چیز گوگولی مگولی نیست! هر چند از اتفاقات ترسناک آینده الآن خیلی گوگولی تر هست.

خلاصه.

دیشب قزوین پیش دوست هام بودم و کمی حالم تغییر کرد و بهتر شدم.
چرا من از فراموش شدن می ترسم؟ نمی گم بیخیال. چرا ؟ تو فهمیدی؟

حس می کنم که.. نمی دونم چه حسی می کنم. فقط خیلی دلم تنگ هست که این را وقت هایی که میرسم در خانه ام و شب می شود و می خوام بخوابم، می فهمم. یا وقتی داداشم بهم میگه دوسم داره.
منطقم میگه افسردگیمه، نه دلتنگی. افسردگیم داره میاد بالا و من هیچ دفاعی نمی تونم از خودم بکنم. به جز پوشیدن رنگ های روشن و زدن لاک صورتی. ولی در اصل، درونم را تسخیر می کند. لعنتی!
ساعت چهار صبح گذشته. بعضی وقت ها بود که تا صبح بیدار می بود و به سقف نگاه می کرد.
یه هفته هم نزدیک پنج ساعت تفاوت زمان داشتیم. من چرا هیچ وقت ایران را رها نکردم؟ صلاح می بود رهایش می کردم. آسوده می بودم. راحت! ولی از فرنگ در ایران دل بستم. و اینطوری ایران برایم خیلی پررنگ ماند. اصلا آدم نمی تونه انگار از ان جایی که هست لذت ببره. آدم الآن خودم منظورم ام. 

در اصل دیگه خوابم میاد و نباید الکی مقاومت کنم.
نمی دونم روزه بگیرم یا نگیرم. علاقه ندارم روزه بگیرم. اما این دین یکی از ارث هاییست که مادر و پدرم به من داده اند.

نمی دانم!

یکی از معدود چیز هایی که می دانم، این است که من می خواهم یک عکاس مستند خیلی قوی و پُر باشم. می خوام یکی از بهترین عکاس های مستند جهان باشم! و می شوم!
چه سریع شد چهار و ربع!
همینطوری عمرم هم می گذرد. یهو خیلی سریع بیست سالگی ام تمام شده.

دلتنگی و ترس از فراموشی و گذر زمان و باز دلتنگی که با بیماری روانی افسردگی ترکیب شوند، یه آش خیلی مزخرفی درست میشه. باطلاق-طوری!

بدرود.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۳
بانوش

سلام.

امروز رفتیم سینما چارسو و نهنگ عنبر ۲ را دیدیم، و من همیشه بعد از یک ساعت، در سینما سردم میشه. امروز هم همینطور شد.. و آخر فیلم فرت و فرت گریه ام گرفت.
در اصل البته دلم گرفته بود کل روز و فیلم بحانه ای بود برای گریه.

و امشب هم که بغض ام ترکیده بود و می خواستم بکس بزنم با دستکش هایم به دیوار، ناگهان دو تا سوسک در اتاق دیدم. خانه ام. و انگار تمام غم هایی که به خاطرشان دلم کم سو شده بود، پر زدند.

تهمینه میگه اشکالی نداره بازی کردن با آدم ها. خودم حس می کنم کار غلطیه. نمی دونم. احساسات خوبی دارم البته. قلقلک دل. تا حالا یک نفر توانسته روحم را قلقلک دهد.. اما دل را راحت تر میشه قلقلک داد. هرچی.

من چند دوست خیلی خوب دارم. و شاید محو می شوم در محیطم. ولی امیدوارم که از دست ندهم آدم هایی که برایم عزیز اند در فرنگ را. اخیر حس می کردم محو شده ام در فرنگ. ولی این مگر چیزی نبود که می خواستی؟ محو شوی در نقشه و تاریخ. از چی پس ناراحتی؟ نه واقعا.. مشکل چیه؟
شاید خیال ها و نوشته ها دلنشین تر از احساسات واقعیت اند. محو شدن در روایت ها زیباست. در زندگی وقتی این کندن و رفتن زیباست که منطق داشته باشد، فکر باشد و اراده. الکی نباید باشه. وقتی زیباست که تعریف کنی چه کردی و هنگام شنیدن صدای خود متوجه شوی که چه کردی.

میگن که تو چون از مردی تعریف نمی کنی، فکر می کنیم از هیچ مردی خوشت نمی آید. ولی من تصمیم گرفته بودم که نگم این افکارم را به هر کسی.. من که جا کفشی مسجد جامع شهر نیستم.. من گنجشک هم نیستم. من یک زن هستم که هر روز با چیز های مختلفی رو به رو می شود و سخت ترین چالش او، خوش بخت بودن است. این که با چشمانش بخندد و روحش برقصد. می جنگم با «خوب واقعا چی؟ داری با خودت و زندگی ات چه کار می کنی؟» هر روز. هر روز می جنگم با حس باطل بودن. با علاف بودنم دوست نمی شوم. و اذیت می شوم از دست خودم. من همیشه سختگیر ترین معلم و بد اخلاق ترین منتقد خودم بوده ام. کی من حالم خوب میشه؟ امید دارم روزی همین سختی های خود ساخته ام موجب دلگرمی افراد دگر شوند.
در سن ۱۷ سالگی کتابی را از شهر کتاب هفت حوض خریدم که تا حالا نخوانده ام اش. «من هم گریه کردم.» فقط به خاطر این اسم خریدم اش. ما همه گریه ها کردیم و متنفر بودیم. اما! تنفر هیچ وقت الکی ایجاد نمیشه. عشق است که می تواند تبدیل شود به تنفر. و این تنفر ها، در اصل علامت هستند برای وجود عشق.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲
بانوش

سلام.

ایران برایم جاییست برای ماندن.

من خیلی کوچک بودم که رفتیم کردان. اونجا یه چرخ و فلک هایی داشت، شبیه گل های مرداب ها. هیچ وقت من آن ها را دیگر ندیدم اما همیشه در خاطرم هستند.

ایران برایم جاییست برای ماندن اما ای کاش دلتنگی ها ما را این قدر رنج نمی دادند.
انسانی هست رنج نبره؟
دلتنگی یکی از زیبایی هایش این است که نشانه ی عشق است. اگر کسی را دوست نمی داشتم، دلم هم برایش تنگ نمی شد.
دلم برای چای خوردن با خانواده ام تنگ شده. دلم برای دوستام تنگ شده.
کاش من قوی تر بودم. کاش ناراحت نمی بودم. کاش رها تر بودم.

اما، تهران آسمان و نور اش امروز خیلی زیباست. و چارسو بنا ی دلنشینیست. آدم خیلی نزدیک است به آسمان.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۰
بانوش

سلام.

یه کانال تلگرام هست به نام «میم.». امشب صدا های دلنشینی در آن پیدا کردم.
چرا من نمی تونم او را رها کنم؟ این همه آدم برش های جدید در زندگی هایشان ایجاد می کنند و ادامه می دهند. نمی خواهم راهم برای فراموش کردن او، ایران را ترک کنم. دختر این مسخره بازی ها چی اند آخر؟
دختر تو چه می کنی واقعا با زندگی ات؟
دختر، آشفته ای؛ آشفته ام.
چهار ماه دیگه، من ایران را دوباره ترک کرده ام. حس جذابی نیست. چگونه زندگی ام ادامه خواهد داشت؟ جای خالی اش را با اینستاگرام می کوشیدم پر کنم. چه پوچ.

ما آدم ها، حباب می سازیم. اینگونه از خودمان حفاظت می کنیم. اما حباب ها، خیلی وقت ها هم چیز های عنی اند. یا لا اقل استفاده از آن ها. یا ابزاری که کمک می کنند به حباب سازی مان. مثل گوشی های تلفن همراه. یا گوشی هایی که موسیقی می شنویم از آنان. یا لپتاپ ها. خودم به قصد از آنان برای ساخت حباب یا لطمه زدن به افراد استفاده کرده ام و خودم نیز از همان نوع حباب، رنجیده شده ام.
حباب ها.
جهنم در همین دنیاست. یکی از مثال هایش این زجر هایی اند که هنگام آگاه شدن به اذیت هایی که بقیه را کرده ام، می کشم. درد می کشم، زیاد. چرا باید دل آدم ها را می شکستم؟

می خواهم گریه کنم. اساسی. الکی و اساسی گریه کنم چون این روز ها خیلی دلم الکی گرفته است.
دلم گرفته است چون حس می کنم چاق تر شده ام دلم برای بانوش ورزشکار سه سال پیش تنگ شده.
و چون دلم برای خانواده ام تنگ شده و اگر بروم پیش شان، دلم برای افرادی که در ایران دارم تنگ می شود. دلم برای فارسی صحبت کردن تنگ خواهد شد. دلم برای حس ها هفده سالگی ام حتی تنگ شده است، با این که زمان خیلی خوبی نبود. یک سال زمان زیادی است برای به خاطر ماندن. محو می شوم؟
چرا من این قدر زیاد دلم تنگ میشه؟
و امشب عکس جدید ساده ای گذاشته ام پروفایل تلگرام ام. به این فکر کردم که آن تصویر، نشان نمی دهد دخترک از افسردگی رنج می برد. یهو میاد و می زنه لَت و پارم می کند. تازه خیلی خفیف شده است. چرا من افسرده ام؟ نمی دانم. از بیماری های دیگه باز کمتر اذیت می کنه. چون خیلی بیماری ها، آدم رو افسرده نیز می کنند. و آنگاه تو چندین مشکل داری. لا اقل من فقط اون بیماری کناریِ رو دارم.
ولی واقعا.. من دارم با زندگی ام چیکار می کنم؟

نمی دانم.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۲
بانوش

سلام.

یه صبح خانه آقاجانم بیدار شدم و یهو ترامپ رائیس جمهور آمریکا شده بود.
امروز حدود یازده صبح با تماس یاسی بیدار شدم که گفت داره میاد تهران جشن بگیریم. پرسیدم جشن چی؟ امتحان داشتی امروز؟ میگه روحانی رائیس جمهور شد. آن قدر خوش حال شدم که خواب از سرم پرید. من بهش رای دادم و او اولین رائیس جمهور من است. به روحانی و دولت اش و ظریف افتخار می کنم. و امروز ترسیدم اگر خاتمی بمیرد، بر سر ایران چه خواهد آمد. امیدوارم میر حسین هم خوش حال شده باشه از برد روحانی.
این انتخابات خیلی احساساتی بود برایم.
و به نظر من، ما ایرانی ها باید خودمان مسائل مان را حل کنیم و بیگانگان را نکنیم وکیل خود. یکی از استاد هایم مثال خوبی در این بابت می زنه. میگه رشته ما، مثل یه خانواده ایتالیایی هست. تو هم شاید دعوا کنیم و مشکل داشته باشیم. اما به بیرون این ها را نشان نمی دهیم. ایران هم باید اینطوری باشه. و چه کرد این روحانی! به راستی به این دولت افتخار می کنم.

آرزو می کنم که روزی یک خانه در تهران و خانه ای در کنار کوه های سبز داشته باشم. و آرزو می کنم خوش بخت باشم.

انتخابات هم تمام شد!
ماندند کمتر از چهار ماه برای من در وطنم و خانه ی زیرزمینی ام و فامیلم و مستندم از آتش نشان ها و دوستانم و ایران.
من خوش بخت هستم. چون چند سال پیش، برایم سوال بود آیا روزی میشه من خوش بختی را تجربه کنم. بله، میشه! امیدوار باشیم. در شرایط مختلف. من شاید هنوز خیلی خام هستم، ولی امید به نظرم مهم ترین عامل است برای ادامه!

بدرود، دوست من.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۲۱
بانوش

سلام.

ناگهان حوس زندگی کولی وار کردم. دوباره کندن. دوباره رفتن.

به خودم افتخار می کنم.
بیست سالگی ام زیباست. و برای بچه هایم از جوانی ام چی خواهم گفت؟

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۰۸
بانوش

سلام!

نداشتن اینستاگرام سختمه... برای همین یکی از عکس های مورد علاقه ام را که پنجشنبه گرفتم را اینجا بهتون نشان می دهم.. و این اولین عکسی هست که در اینجا منتشر می کنم.
دوستش دارم!




بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۶
بانوش
سلام!
از روحانی و جهانگیری و خانم ابتکار و چند نفر دیگه که شما می شناسید ولی من نه، عکس گرفتم. یه کارگردانی هم دیدم که دستیارش همش استاد صدایش می کرد. از این کلمه بدم میاد! بدجور بدم میاد! آخه چیه؟! هی استاد استاد.. طرف اسم داره! به نظرم اینطوری آدم آن فرد را الکی می شناند در آسمان ها. و خیلی غریب میشه ارتباطات.. آدم ها را به اسمشان باید صدا کرد. و یا حتی اسم بهشون داد.. من اون هایی که به دلم نشسته اند را خیلی لذت می برم بهم اسم داده اند. از لغب های معمولی گرفته تا بادوم. شاید یکی از دلنشین ترین اسامی ام بادام بوده. :)
یه فیلم هست که کارگردان اش می کوشد تا بفهمد در هجده سالگی اش چه اتفاقی افتده که او دیگر اصلا یاد ندارد اش. او جز سربازان اسرائیلی بوده که به یه کمپ تو لبنان به گمانم حمله می کنند. یعنی شبانی می روند به کمپ و تمام مردان اش را می کشند. الکی. الکی این همه آدم را می کشند. خلاصه. آخر فیلم کارگردان می فهمه که آن قدر این اتفاق برایش سنگین بوده، که فراموش اش کرده. او نرفت به کسی تیر بزند اما موشک ها نوری می زدند تا کشنده ها نور داشته باشند.
و می گفت برای او که قبل از به جنگ رفتن، از دوست دخترش جدا شده بود، جنگ نمادی شد از بار عاطفی جدایی اش از دوست دخترش. یعنی انگار جنگ ارتباط مستقیم با شکست عشقی اش داشته.
شاید یکی از دلایل ذوق ام برای زندگی در ایران، او بود. ولی او دلیل ماندنم نبود.
و الآن که در این روز های حیرت انگیز هستم، روز هایی که با حد اقل پانزده هزار نفر که امیدوار اند، در سالن آزادی بودم و بغضم می گرفت، روز هایی که مردم در خیابان ها بحث می کنند و فضا مقداری هم ترس برایم دارد، در این روز های هیجان انگیز و عجیب، او هست و نیست. یاد کارگردان اسرائیلی افتادم دیروز در استادیوم. چون او از سیاست برایم می نوشت و همکلامم بود هنگام کودِتا ی تورکیه و کامیون نیس.
دنیا عجیبه!
انگار من هنوز دارم در خاطراتم از سال گذشته زندگی می کنم.
دیشب علیرضا و تهمینه و فاطمه شام خونه ام بودند. جز بهترین دوستانم در ایران اند که فوق العاده اند!
امیدوارم همیشه باهم این قدر صمیمی، باشیم.
بزرگ تر که شدم، متوجه لطافت مرد ها شدم. احساسی بودن او و نگاه مظلوم اش و لطافتی که در دوستان مذکرم می بینم. خیلی خیلی زیباست! یهو یاد چشمان نازنین و زیبای برادم افتادم. و صدای پدرم که گوش را نوازش می کند. و مامان و صدایش. چه قدر دلتنگ شان هستم. بدیِ عکاسی اینه که لطیفه. نمی شه عکس رو لمس کرد. نمی شه فشرد اش. فقط میشه با دوربین تخلیه انرژی کرد. اما در اصل، هیچ امکانی برای فشار دادن چیزی نیست. و این بد است برای مواقعی همچون الآن که می خواهم تخلیه شوم.
بارون رو دوست داشت. من خیلی هنوز ازش می نویسم. چون مرد نازنینیست یا لا اقل بود. چه قدر راحت بودم باهاش.. هیهات.
یه روز هم رفتم ستاد عکاسی. و با اون دوستم که برایش اونجا رفتم، حس می کنم دیگه صمیمی نیست.. حیفه اما اگه قرار بود بمونه در زندگی ام، اینطوری نمی شد.
دیروز هم که بعد از برنامه ی سالن آزادی با ماشین احمد می رفتیم سمت مرکز شهر، فضای خیلی خاصی بود. این شهر خیلی مواقع زیاد، جادویی می شود، جادوییست! شاید هم سحر می شوم چون اینجا برایم تازه است. و محیط اش فارسی است. و من حس تعلق بهش دارم.
دیشب لذت خسته بودن را تجربه کردم! آن قدر خسته بودم که تا صبح با چراغ روشن خوابم برد. و در اصل، این روز هایم خیلی زیبا اند. زندگی مادر بچه هایم، قبل از آن ها و پدر شان. یعنی مردی را دوباره شدید خواهم دوست داشت و واقعا حس راحتی محض با او خواهم کرد؟ احتمالا :)
من عکاس بزرگی می شوم و امیدوارم وقتی مو هایم سفید شدند، لذت شان را ببرم. و امید وارم بیشتر حتی لذت ببرم. من مدت زیادی خوش بخت بودم اما حسش نمی کردم.. تلاش کردم تا بفهمم طعم دلنشین احساساتم را. قدر شان را می دانم.
امروز ایمیلی از یکی از معلم های صایق ام دریافت کردم که می گفت من حس می کردم تو بیشتر از شش ماه بمانی ایران.
و آقای مویدی چه قدر کمکم می کنه تو این برنامه ها ی عکاسی انتخابات. خیلی لذت بخشه عکاسی از اتفاقات به این بزرگی در کنار آدم هایی که دوستشان داری. واقعا خوش می گذره!
با عکاسی که نمی شناختم به نام بهزاد هم آشنا شدم.. و با مرتضی بیشتر صحبت کردم.. بعد ابراهیم نوروزی و مجید سعیدی و وحید سالمی رو هم می بینم تو برنامه ها، برایم قشنگه. و به خصوص این که بعد از برنامه ها، با فاطمه و علیرضا و تهمینه بشینیم و از اتفاقاتی که امروز افتادند حرف بزنیم.. مثلا با شخصیت و اخلاق خیلی ها در این برنامه ها آدم آشنا می شه. و خیلی لذت بخشه!
اوه پریشب هم با احمد رفتیم بحث کنیم.. بعد رفتیم پارک جمشیدیه. خیلی وقت بود تا دیروقت اینطوری بیرون نبودم و خیلی به من خوش گذشت و لذت بردم!
بدرود.
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۴
بانوش

سلام سلام!

من امروز هم دیر بیدار شدم.. ساعت نه و نیم بیدار بودم ها، ولی ترجیح دادم ادامه دهم به خواب دیدن در مورد فضایی مسافرتی و یه رستوران گران که با آنا رفته بودم و دوستانم را در خوابم می دیدم.
امروز یا الآن که یازده و نیم است، حس خوبی دارم. واقعا میشه بنویسم که خوب خوابیدم. 

و دیشب خیلی بهم خوش گذشت! عجیبه این دوستیم خیلی که از یه آشنایی مجازی تبدیل شد به دوست های واقعی عزیز. بعد فهمیدم هم که چه قدر دلم برای دوست مهاجر مون تنگ شده.. حس صمیمیتی که دیشب داشتم خیلی خوب بود.

امروز روزی بود که باید کار برای یکی از دوستان ارسال می کردم، اول صبحانه بزنم و بروم دنبال مجوز نیرو انتظامی!

این روز هایم چه سریع می گذرند.. من کی ام؟

چه قدر لاک ناخن و پاکیزگی و نظم و مو های تراشیده ی بدن می توانند رو حال زنانه ام تاثیر بگذارن!
امروز استخر می خواستم برم که نرفتم. همین که هفته ای دو بار بوکس می رم، خیلی خوشاینده برام. البته امروز یه تحرکی باید کنم.. حتی فقط پیاده روی!

استخر چون بعد از ظهر هایش خیلی شلوغ است.. البته می رسم هنوز به سانس ۱۲:۳۰، شایدم برم.. ولی نه، حسش نیست.. کلی دارم با موهام الآن حال می کنم بعد برم دوباره حالت شون بهم می خوره و پوستم از کلُر آب خشک میشه.

همه این ها را شاید تو اینستاگرام نوشته بودم، اگه موبایلم را خراب نکرده بودم. :)

برایم سخت است این تصمیم که در کجا چی را بنویسم.

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۱۵
بانوش

سلام.

تهران باران می بارد. از خودم می پرسم که بهتر می شد از این لحظه استفاده کرد. مثلا می رفتم زیرش. اما نمی روم. می دانم که به زودی تهران دیگر باران نخواهد دید.

خوش حالم که حق رای دارم.
آیا زندانیان هم حق رای دارند؟

دیروز گردهمایی هامیان روحانی بودم.. مامان سهراب هم آمده بود و از ندا حرف زدند و ای کاش گشت ارشاد نباشد و از پیامی روشن.. خیلی خفن هست که من همه این اتفاقات را دارم از نزدیک می بینم و تجربه می کنم. من قسمتی هستم از تاریخ معاصر ایران. صد سال دیگه دنیا چه شکلیست؟

باد باران در خانه ی کوچکم می آید :)

گاه فکر می کنم که شانسی دهم به کسانی که از من خوششان می آید. نمی دونم... فکر می کنم یکی از دوستانم از من خوشش می آید. و منم بدم نمی آید از او، اما در اصل، کسی نیست که من بتوانم با او آینده ام را تصور کنم. کل داستان خوبه حسش برام، اما در اصل هم نه. چون کامل ترین نقص دنیا رو شناختم. و شاید باید خودم را وقف دهم به کمتر از او.. اما این که درستش نیست و راه حل نیست برام. تا صد در صد دلم نخواهد، به نظرم اشتباه می کنم و نباید خودم را وقف دهم.. هه.. بانوش شده مثل شخصیت داستان ها.
دو تا از دوستام یک دوستی دارند به نام پریا.. نازه خیلی! خلاصه، پریا قبلا وبلاگ می نوشت و می گفت که یه روز وبلاگش رو پاک کرده کلا.
من آیا روزی این کار را خواهم کرد؟ و چرا؟

دیروز نتیجه ی خانواده مان چهار ماهه شد. براش تا الآن سه یا چهار تا نامه نوشته ام و دوست دارم این کار را ادامه دهم و همه ی نامه هایش را روزی که بزرگ شد، به او دهم.. یعنی نوزده سال و هشت ماه دیگه. من آن موقع شاید خودم هم مادر شده باشم.. در اصل، این مدت طولانی تر از زمانی هست که من الآن خاطره دارم از زندگی..

دوستام رسیدند تهران و آماده می شوم ببینمشون.. عجب بارانی!‌‌‌ :) محشر است!

ناخن های پایم قرمز اند همچنان و ناخن های دستم مشکی شدند.

راستی! امروز چهلم مامان محیا بودم. هیهات! اولین باری بود که اینگونه سر خاک فردی حضور داشتم.. خیلی تمام مرگ های قطعه ی سی صد بهشت زهرا، تازه بودند. خیلی فضای تازه ای بود برایم.

مردی لایق آینده ی من است که چس نکنه خودشو راجع به مو های بدنم و مو های نزده ی پاهایم. خودم بعد از یک هفته یا دو هفته اعصابم از شان خرد خواهد شد، اما او حق ندارد به من دستور دهد.
مردان کمی اند که لیاقت آینده و زمان و احساساتم را دارند و تا الآن تنهای یک نفر جز آن دسته بوده. باحاله این حس.. خالصی ای که در خودم حس می کنم را دوست دارم :)

بدرود دوست من!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۱۲
بانوش

سلام.

میدان انقلاب عزیزم طوفان بهاری دارد. دوست دارم این شهر و خاک و هوایش را چه قدر!

دیروز از همایش قالبیاف و طرفدارانش عکاسی کردم.
بعد اش هم با دوستانم رفتیم شام خوردیم و حرف زدیم و بهم خوش گذشت... وای تو برنامه قالیباف چه قدر هی این حجاب اجباری ام از سرم می افتاد! باحال بود!

و موبایل سه روزه ام رو شکاندم.. یهو افتاد زمین و شکست.

و حالم در مجموع خوبه! با وجود بطالت طوری روزمرگی ام.
فردا از برنامه ی روحانی عکس میگیرم و پسفردا دوستان قزوینی ام میان و شنبه میرم دنبال مجوز نیرو انتزامی.

امید وارم از ماه بهشتی لذت ببری!

اردیبهشت فوق العاده است!

بدرود!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۳۰
بانوش

سلام!

آخه این چه وعضِشه که تنها امکان استفاده ی من از آزادی بدون فیلترشکن، تلگرام باشه؟ مسخره است!

و همه چیز عادت است! من برای تولدم، صاحب یک لپتاپ جدید شدم و مثلا جای بعضی از حروف فارسی اش، جا به جاست. ولی عادت خواهم کرد. چرا که باید comfort zone را ترک کرد برای پیشرفت. بلی!

این اولین مطلبم است با لپتاپ جدید. سلام :)

و این روز ها مقداری فکر کردم به آنانی که قبلا در زندگی ام پررنگ بوده اند. این دفعه استثنا‌‌ئا منظورم مردان نیستند. بلکه مربی هایم و باشگاه هایی که در آن ها ورزش می کردم. خیلی الکی و ساده آن زندگی پیشینم را که دوستش هم داشتم، رها کردم. اما من برای پیشرفت، باید رها کنم و رها باشم.
برای من این تلخه که ایران برای غربی ها، بی اهمیته.
دیشب این را پای عکسیم در اینستاگرام نوشتم:

«من آرزو های بزرگی داشتم که خواستم عکاس شوم. می خواستم منم مثل مستند ساز ها و خبرنگار ها برم جا هایی که معدود افراد میرن. شایدم دوست داشتم فکر کنم خونم از بقیه رنگین تره.. به هر حال، وقتی عگس های این ماه های اخیر رو می بینم، خوش حال میشم. من در یکی از ناب ترین دوره های زندگیمم. شاید دوباره از همه چیز روزی بکنم و رها شوم، اما لا اقل یک کاری در آن رهایی برای گشنه نماندن باید انجام دهم. به هر حال، الآن در ناب ترین روز های زندگیمم.
با سادگی هایش.
امروز نیز روز خوبی بود!
با این که برای قدیمی ترین دوست زندگیم، نا رفیقی کردم.
و در روز های گذشته، اشتباه عظیمی کردم.
و آن قدر سر در گم هستم که این همه ماه ام بی سر و ته گذشت. ولی خیلی ذوق می کنم که فارسی ام بی لهجه است و این کشور و فرهنگ و مردم اش را می شناسم. شاید ارتباطات توریست طوری نداشته باشم و هی همه آدم رو دعوت نکنند، ولی این بهترین پیشینه است برای من که بفهمم من رسیده ام. من به اینجا تعلق دارم که دیگر مهمانی گذارا محسوب نمی شوم.
این که من با توریست ها فرق دارم برام خیلی حذابه. منم سهیم شدم در این گنج زیبا که هویت من و توست.
شبت زیبا.»


آهنگ lost song از Olafur Arnalds هم زیباست و همراه این مطلب.

هوای تهرانم که فوق العاده است!

و به فاطمه قول دادم که تا پنجشنبه عکسام نظم داشته باشند و متنم را نوشته باشم.

بسم الله! :)

حالم در مجموع، خوبه. خدا رو شکر!

بدرود

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۸
بانوش

سلام.

بیست و یک ساله شدم.
شُد. شُد. شُد. شـُـــد.

آقا، دیروز عروسی بودم. و خانواده ام فردا شب برمیگردد فرنگ.
روز های خیلی شیرینی داشتیم با هم.
دیشب هم در عروسی وقتی در ذهنم جمله ی «مثل یک رویاست» رو می شنیدم، فِرت و فِرت گریه ام می گرفت.
و برای تولدم لپ تاپ جدید هدیه گرفتم. در اصل من باید عکاس بزرگی شوم تا خانواده ام خوش حال شود. نتیجه زحمات شان را بچشند.

و همچنان وحشت دارم از آینده و این که کسی در آن بمیرد و خودم از مرگ می ترسم. من دوست دارم که نترسم. اما خیلی زیاد می ترسم. می ترسم. می ترسم. سگ بر این ترس های انسانی. و می توان خود را تسکین کرد با هنر و داستان ها و حس ها. آن قدر خود را در آن ها غرق کرد تا دیگر فکر نکرد و نترسید. سَگ بر این ترس های انسانی.

مثل یک رویاست.

لبخند ها، نگاه ها. رنگ ها و صدا هم.
و آن قدر دیشب جیغ زدم که امروز حنجره ام درد می کند و می سوزد و در اصل صدایم را نمی توانم رسا نمایان کنم. تصور کردم اگر لال می بودم، چگونه بود. راستش معمولا وقنی که چنین افکاری دارم، نتیجه گیری می کنم که خیلی بد می بود. مثل دیروز که نمی توانستم هنگام آرایش شدن برای عروسی، چشمانم را باز کنم و مامانم آماده شده بود. گفتم مامانم اگر نابینا شوم، مثل الآن نمی توانم ببینمت. و آن نیز حس بدی بود.
من از مرگ و فاصله پیدا کردن با سلامتی، وحشت دارم.
و دلم می سوزد که پدر و مادرم از خودشان می زنند تا من خوش بخت باشم.
و یاد روزی افتادم که بابا تعریف کرد، دیگر به عینک هنگام رانندگی، نیاز ندارد. برای او روز شیرینی بود اما من هیچ درکی از شادی او نداشتم.
راستش من نمی دانم کوتاهی هایم را چگونه باید جبران کنم. جیغ هایی که سرشان کشیدم و تحقیر هایی که کردمشان. و من چه قدر آن ها را اذیت کرده ام! ای کاش این کار ها را نکرده بودم. و ای کاش بیشتر عشق می ورزیدم.
مقداری از این دوری ها اذیت می شوم. و از جایی که در آن بزرگ شده ام، در اصل از آرامش آنجا، بدم می آید. من هویتم را دوست دارم و کثیفی هایم را می پذیرم. شاید ایراد از ذهن من است. من فکر می کنم که آنجا همه چیز الکی آسوده هست. زندگی مردم خیلی آرام است و تنهایی هم خیلی زیاد است. من از دیدن تنهایی رنجیده می شوم. من دلی بودنِ زندگیِ ایران را می پسندم. چون اتفاقات یهویی پیش می آیند.. شاید هم روزی ورق برگردد.
هیچ چیز معلوم نیست. مثل این که تو مشهد یک دفعه زلزله آمد.

دوست دارم رها باشم از زنجیر هایی که در فرنگ برای خود دارم. دوست دارم لایقِ این زندگی باشم. دوست دارم عزیزانم بدانند که چه قدر مقدس اند.
شاید هم تمام این افکار و احساسات به خاطر افسردگی باشند.
غمگین می شوم که خانواده ام برایم این قدر رنج کشیده اند. و غمگین می شوم که دور از آن ها خواهم شد. خودم خواستم. خودم خواستم.

ما دنیای مان را عجیب ساختیم. در اصل، همه چیز که عجیب هست، شک ندارم. ولی اومدیم خودمان را درگیر یک چیز هایی کردیم که تبدیل به دغدغه هستند و در هستی انسان، بود و نبودشان فایده ای ندارد.
من چرا هستم اصلا؟
چی شد که دو سلول به هم متسل شدند و روح من، در جنین زنی جوان، دمیده شد؟ چرا من. جی شد اصلا و چرا باید من می بودم.
دیوانه کننده است!

من می خواهم دلنشین و آرامش بخش باشم برای عزیزانم و بایث افتخارشان باشم. شاید آن گاه موفقیت آمیز باشد برایم تشکر از وجودشان در زندگی ام. 
و خدا کند مادری شوم همچون مادرانی که می شناسم.
شاید سریال مرد دو هزار چهره را تماشا کنم دوباره.
و گاه خود را فردی در جمع ها تصور می کنم که کسی با او صحبت نکند. درد را تجسم می کنم.
مثل وقتی که با مامانی صحبت نمی کنیم ولی او کنار ما نشسته است. خود را بیننده و شنونده ی جمعی می کنم تا ببینم چه حسی در من ایجاد می شود اینگونه. و زیاد دوام نمی آورم در چنین حالتی. یک دفعه آدمی تبدیل می شود به گُلِ کاغذ دیواری.

ترانه ی بی کلامی به نام آمرزش خوانی (Requiem) از کینگ رام را می شنوم.
و باید به هارد های اکسترنالم نظم دهم!!!

به زندگی ام باید نظم دهم!

عاشق خانواده ام هستم. زیبا اند.

بدرود.

پ.ن.: پی بردم امسال برف ندیدم. یه ریزه دلم تنگِ زمستان بود چند روز پیش. برف هم زیباست آخه.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۶
بانوش

سلام!

داره بهار میشه!
داره بهار میشه!

داره ! بهار ! می ! شه ! ! !

بهار! بهار! بهار!

ای جان من ای بهار!

این روز های اخیر زیاد عکاسی کردم. 

ساعت شد 22:44!
و باران می بارد!
بهار چه جذاب است! کلا، فعلا زندگی در ایران حسابی برایم جذاب است.
و صدای قطرات باران را می شنوم که با آهنگی که می شنوم ترکیب شده اند.
گوشی ام هم به علت اتمام باطری اش، خاموش است. و تصمیم دارم وقتی روشن شد، عکس های شاید زیادی شاید هم کمی را از اینستاگرام ام پاک کنم. و وای که بعضی ها حتی همین شان هم در اینستاگرام اعلام می کنند که من عکس پاک کردم. که شاید خودِ من، جز همان دسته از آدم ها باشم. ول کنیم بابا... یه ریزه دلم هوای استانبول رو کرده.. امروز تولد جانسو، دوست استانبلی ام هست.. و یه ریزه دوست دارم استانبول باشم.. و چه قدر دلتنگ خانواده ام هستم! زندگی اگر راحت بود که ما قدرشو نمی دونستیم.

و گاه هوس برم می داره که به مرد جوان نامه ای بنویسم.
«ایمیل های آن ها اصولا شباهتی به نامه نگاری های متعارف نداشت. در واقع نامه ها نه خطابی بود و نه رفت و برگشتی. گویی نامه ها بدون مخاطب نوشته شده بودند. نوعی تک گویی برای گذارش دریافت ها و تجربه های عمیق فردی به کسی که این دریافت ها را درک می کند. نوعی گذارش حال. همچنین در نامه ها پیوستگی وجود ندارد و به ندرت می توان نامه ای را ادامه ی نامه ای دیگر دانست.» مصطفی مستور این را نوشته در کتاب «رساله در باره ی نادر فارابی».
باران شدید تر شده و در اصل الآن باید می رفتم پیاده روی و یا رقص زیر آن. اما خسته ام و حوصله ی سرما رو ندارم. خدا رو شکر می کنم که حس هایم هستند و بوی باران را یه ریزه حس می کنم و صدایش را می شنوم. 
خلاصه! نوشته های مستور رو دوست دارم و در داستان هایی که اخیر ازش خوانده ام اینش دیوانه کننده جذاب است که حسابی با چشم و ذهن خواننده بازی می کند و او را نیز هدایت می کند و داستان هایش همه به هم یه جوری ربط دارند. یک روز، از مصطفی مستور عکس خواهم گرفت! ایشالله!
و این که این نقلی که نوشتم رو دوست دارم چون با ایریس چنین مکاتباتی می توانم داشته باشم که خوش آینده.
امروز راستی با مبینا آشنا شدم، 16 سالش هست فوق اش و از شوهرش تلاق گرفته چون خیلی ازیتش می کرد.. سه سال باهاش ساخته بود.. می گفت پانزده سال اش تمام است تو حرفاش. نشسته بودیم سر چهار راه وصال شیرازی و حرف می زدیم.. وسط خیابون. خیلی باحال بود.. هم اون صمیمت و زلالی ای که وجود داشت و هم واکنش ماشین ها. یه راننده ای خیلی خسته بود و شیشه اش را داد پایین و لبخند بر لب داشت. تهران این اتفاقات کوچک را دارد که فوق العاده دلنشین و با ارزش هستند.
و داشتم از نوشتن برایش می نوشتم. که دوست دارم یه روز شاید ایمیلی برایش بنویسم و از حالم بنویسم و سوالاتم رو بنویسم و کلا برایش بنویسم. ولی نمی نویسم. شاید چون رهایش کردم در اصل. ولی یادش رو رها نکردم. شاید هم می ترسم که باهام بد برخورد بشه و براش هیچ اهمیتی هیچی نداشته باشه و یا این که خیلی رک و سخت برخورد کنه و بگه «ولم کن دیگه!» و البته احتمالش خیلی خیلی زیاده که هیچ واکنشی نشان نده. عجیبه.
این روز ها در تهران راه می روم و راه می روم و با آدم ها صحبت می کنم و البته خیلی از حرف هایشان را هم فراموش می کنم.. ولی در لحظه، خیلی لذت دارند برام این مکالمات. و خودم هم حرف می زنم و حالم خوبه.
ولی شاید یه روز واقعا بهش نامه ای بنویسم. شایدم نه. به درک والله.
و در اینستاگرام بلاک اش کردم چون در اصل صفحه اش بسته بود ولی انگاری هم اون قدر بسته نبود. منم دوست نداشتم بتونه عکس هامو ببینه. الآنم اگه بخواد می تونه هنوز چون صفحه ام بازه. ولی اینطوری راحت ترم. اوه و چون دیدم کامنت هایم را پاک کرده. چرا؟! حرکت شکیلی نیست به نظرم. دارم وسوسه میشم بهش ایمیل بزنم. ولی نه! کلا من نمی دونم چرا اینطوری شد. ولی شاید درست ترین اتفاق برای اون «ما»، این بود.

من ده سالم که بود، با یه خواننده ایمیل می نوشتم. و جالبیِ داستان اینه که یه فردی یه جایی بوده که ایمیل های دخترِ ده ساله ای را می خوانده و با دقت جواب می داده! عجیبه! و باحال.

بدرود.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۲
بانوش