باطلاق-طوری
سلام!
دوباره ماه رمضان شد!
اولین ماه رمضانم که خانه نیستم. یه حس عجیبی دارم در این زندگی ام. من هیچ وقت از خانه ام دور نبودم. شاید آدم های دیگر که می روند، برای هدفی می روند. درس یا کار یا ازدواج. من همینجوری بی هدف اومدم. آیا واقعا بی هدف آمدم؟ نه.. هان؟
امشب یه دل سیر با مامان حرف زدم. ما خیلی وقت بود دیگه تا دیروقت مثل امشب با یکدیگر حرف نزدیم. حتی اگر حواسم گاه پرت میشه، ولی همین که صداش رو در پس زمینه می شنوم مثل بوسه ی فرشتگان بر زخم های روحم هست.
شاید من این مدت افسردگی ام قوی شده و خودم را به بیخیالی می زنم و الکی شاید یک روز در میان داره بغضم میگیره. همیشه که همه چیز گوگولی مگولی نیست! هر چند از اتفاقات ترسناک آینده الآن خیلی گوگولی تر هست.
خلاصه.
دیشب قزوین پیش دوست هام بودم و کمی حالم تغییر کرد و بهتر شدم.
چرا من از فراموش شدن می ترسم؟ نمی گم بیخیال. چرا ؟ تو فهمیدی؟
حس می کنم که.. نمی دونم چه حسی می کنم. فقط خیلی دلم تنگ هست که این را وقت هایی که میرسم در خانه ام و شب می شود و می خوام بخوابم، می فهمم. یا وقتی داداشم بهم میگه دوسم داره.
منطقم میگه افسردگیمه، نه دلتنگی. افسردگیم داره میاد بالا و من هیچ دفاعی نمی تونم از خودم بکنم. به جز پوشیدن رنگ های روشن و زدن لاک صورتی. ولی در اصل، درونم را تسخیر می کند. لعنتی!
ساعت چهار صبح گذشته. بعضی وقت ها بود که تا صبح بیدار می بود و به سقف نگاه می کرد.
یه هفته هم نزدیک پنج ساعت تفاوت زمان داشتیم. من چرا هیچ وقت ایران را رها نکردم؟ صلاح می بود رهایش می کردم. آسوده می بودم. راحت! ولی از فرنگ در ایران دل بستم. و اینطوری ایران برایم خیلی پررنگ ماند. اصلا آدم نمی تونه انگار از ان جایی که هست لذت ببره. آدم الآن خودم منظورم ام.
در اصل دیگه خوابم میاد و نباید الکی مقاومت کنم.
نمی دونم روزه بگیرم یا نگیرم. علاقه ندارم روزه بگیرم. اما این دین یکی از ارث هاییست که مادر و پدرم به من داده اند.
نمی دانم!
یکی از معدود چیز هایی که می دانم، این است که من می خواهم یک عکاس مستند خیلی قوی و پُر باشم. می خوام یکی از بهترین عکاس های مستند جهان باشم! و می شوم!
چه سریع شد چهار و ربع!
همینطوری عمرم هم می گذرد. یهو خیلی سریع بیست سالگی ام تمام شده.
دلتنگی و ترس از فراموشی و گذر زمان و باز دلتنگی که با بیماری روانی افسردگی ترکیب شوند، یه آش خیلی مزخرفی درست میشه. باطلاق-طوری!
بدرود.
«خوشی» واکنش عاطفی ماست نسبت به حضور «لذّت».
«رضایت» اما نوع بودن ماست در حضور «معنا».
«لذّت» های زندگی خوشی می آورد، «معنا»ی زندگی رضایت. از بدی های روزگار ما این است که بیشترمان از رضایت به خوشی بسنده کرده ایم.