آب دو خیار و نونِ خشک
سلام.
نشسنم در محوطه ورودی دانشگاه و تاریخ هنر را امروز پیچاندم/ می پیچانم. کلاسی که قرار بود الآن بروم را به بعد از ظهر انداختم. آخه دیشب طبق معمول خوابم برد و کار نکردم.. باید صفحاتِ مجله ی درسِ Layout رو درست می کردم.. الآن هم یک ایمیل برای معلم یکی از سوژه هایم فرستادم و امیدوارم باهام همکاری کند. اگر که نه، خیلی تلخ می شود.
در اینستاگرام عکسی با تیتر «آب دو خیار و نون خشک» از سهراب ام جی دیدم.. و همه برایش نظر دادند که چه مشتی و این تیپ نظر ها. اگر او هر شب باید این را می خورد، هیچ وقت چنین عکسی نمی گذاشت.
دنیا خیلی عجیبه. خیلی. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد!
دیروز هم به فرهنگ جذاب و قشنگ ایرانی ای که مادرم به ما آموخت فکر کردم و خیلی غمگین شدم وقتی یاد آوردم که احتمالا من چنین فرهنگی به فرزندانم نخواهم آموخت.. مثلا لزومی نمی بینم برای عید لباسِ نو بخرم/بپوشم وقتی یک لباس دیگر که دارم و به آن علاقه دارم را می خواهم بر تن کنم. ولی خوب همین خرید عید خیلی شیرینه.. یا اینکه مامان وقتی می ریم عید دیدنی، می گه لباسی نو و شیک بپوشم و من با لباس های رنگ و رو رفته می خواهم بیایم.. و بحثی که اینگونه آغاز می شود و مادری فوق العاده نازنین که نمی خواهد دخترش با تیپی درویشی برود مهمانی. الهی قربونش برم!
مادرم ذوق های خیلی دلنشینی دارد.
کار را شروع کنم که یک ساعت بیشتر وقت ندارم.. بعد هم باید صفحاتم را چاپ کنم.. سپس کلاس، یک ساعت کار به جای شکوفه و تمدید گذرنامه ام و خانه و برداشتن دوربین و گذاشتن لپتاپ و رفتن سوی دوست برای عکاسیِ مثلا هنری.
بدرود.