تنها اومدیم و تنها میریم با چاشنیِ کلافگی
سلام.
امروز، در اصل مثل روز های گذشته، کلافه ام. فقط امروز بیشتر احساس اش می کنم.
دوباره تقویم ام بهم میگه باید در روزم چه کار کنم.. محدود شدم.
و دو ماه است می خواهم متنِ نکبت را بنویسم و از صبح تا الآن شاید دو خط پیش رفته.
و... و خیلی دورم شلوغه!
فاطمه از تنهایی گفت.. گفته بود که تنهایی زیباست.
و سیما بانو در مورد آدم های زندگی می گفت. میگفت ما یک جوی آب هستیم. و آدم هایی که به مان برخورد می کنند، سنگ های زمین اند که ما از رویشان عبور می کنیم. حالا شاید مدتی هم با فشارمان همراه مان بیایند، اما در اصل، آن ها دوباره بر زمین خواهند نشست و ما هم به مسیرمان ادامه می دهیم.
فاطمه بود فکر کنم که گفت ما تنها اینجا آمدیم و تنها از اینجا خواهیم رفت.
خود به این نتیجه دارم میرسم که در اصل، تعدادِ خیلی کمی از آدم ها هستند که بشه روی خودشان و راستگویی شان حساب کرد. در اصل، همه ما خود خواه هستیم. و دیگران هم خیلی اوقات تا مقدار نیازشان با تو ارتباط دارند.. یکی از بچه ها می خواست اول سال پیش با من همخانه شود.. حالا چرا؟! چون دوست داشت بتونه هر زمانی که دوست داره، از یکی که همرشته اش هست سؤال کنه. یا همون فرد، با استاد میره حرف بزنه تا عکس های او برای تبلیق نمایشگاه مان چاپ شوند که رزومه اش پر تر با اسامی روزنامه های مختلف شود.
خوب این آدم های خشک اذیتم می کنند.. یعنی روابطی که در اصل بر اساس منفعتِ افراد هستند. دوستی نیستند.
و برای گرم بودن سرت، تو همراهِ امواجِ این رود حرکت می کنی. یا باتلاق.
بدرود.
پ.ن.: اتاقم را تمیز کنم، جون میده برای زندگی درش. عکس هایی که به دیوار هایم خواهم زد... هفده متر مربع دوست داشتی و نازنینم!