رعد و برق های تهران در سومین روز باقیمانده
سلام!
ناجوانمردانه... نه، جوانمردانه است.. عجیب است. همه چیز ها..
کات. دو ساعت بعد. چند مکالمه بعد.
دیروز در شهر کتاب سر انجام آهنگ فوق العاده ی Shape of my heart رو پیدا کردم.
ساعت هاست می شنوم اش.
امشب شبیست که جای من در بام تهران بود. ترجیحا تنها. یا با یاسمن. آهنگ گوش می دادیم، به این شهر کثیف نگاه می کردیم و این بغض لعنتی رو می شکوندیم.
سه روز مانده. و اصلا نمی خواهم برم.
دیوانه وار عاشق اینجا هستم.
به خدا نمی خواهم برم. سالهاست نمی خوام برم. من همیشه می خواستم برگردم و اینجا باشم. هیچوقت نخواستم دور باشم. هیچوقت. و همیشه باید دل می کندم. همیشه.
اما هیچکس نمی آید.
کاش یکی بود که پایه می بود. بهش می گفتم دلم گرفته و خودش می گفت ده دقیقه دیگه دم در باش بریم بام.
کات.
یایایی دیگه از من خیلی خوشش نمیاد.
اگر امین یا کیان بودم، اگر پزشکی می خواندم، برای چُس ام هم ذوق می کرد. ولی وقتی بهش می گم احتمال زیاد یک ماه و نیم دیگه دوتا از داستان های عکاسی ام را به نمایش می گذارند و سال دیگه هم یک نمایشگاه دارم، کـَــک اش هم نگزید.
کات.
رعد و برق زده شد.
برم تو حیاط.
بدرود.