خالی
سلام.
دارم با ترانه ی «خالی» از نجفی می نویسم.
ویدئو ای دیدم که گشت ارشاد که بائث ترس من در ده سالِ گذشته شده، دختری را کتک می زنه.
نمی دونم با کارم، چه طوری می تونم تغییر ایجاد کنم. انگار ما خیلی بدبختیم. اون هایی که ایران اند، اون هایی که ایران نیستند، آن هایی که هم ایرانی اند هم خارجی.
شاید جور بشه یه نمایشگاه عکس برام. ایشالله! باید شناخته شوم تا صدا شوم! میشه!
بعد بیشتر ویدئو های مسیح علینڑاد رو دیدم.
و آشفته تر شدم.
با شرکت نکردن در انتخابات، مگه تغییر ایجاد میشه؟
تعمیرِ لنزم حدود صد یورو میشه. امروز هم حساب کردم که هفته ی پیش، صد و هشتاد یورو در آوردم. با هشتاد یورو ی باقیمانده هم احتمالا هارد بخرم. یا کاغذ برای چاپِ عکس.
اعصابم آشفته است.. هوممم..
امروز رفتم پیاده روی و فکر کردم که زیبا هستم. چاق هستم، ولی همچنان خودم رو دوست دارم. از این می ترسم این رضایت موقت باشه. ولی شیرینه خود را دوست داشتن!
دیشب با یکی از اطرافیانم راجع به عشق بحثِ کوچکی کردم. می گفت توجه علاقه است و حس کردم در نظر او، عشق واقعی نیست. فکر کن! اینطوری که خیلی ها به قلبمون میان، اگه کلید ورودشون فقط توجه شان به ما باشد. عشق یه جادوی عجیب قریبه.
بدرود.