اندامی همچون پشمک
دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۷ ب.ظ
سلام.
امروز با سلینا بیرون بودم.. و یک مانتو برای ایران خریدم.. مامان بابا گفتند کوتاهه اما به نظرِ خودم مشکلی نیست و می شه پوشیدش.
الآن آهنگِ «نگو تنهایی» از گلاره شیبانی رو می شنوم و حسِ تابستانه ای دارد. خوبه.. و بر خلافِ خواسته ام که بدوم، نشستم خانه.. و مطلب می نویسم و عکس ویرایش می کنم.
امروز روزِ شیرینی بود چون عزیز ترین هایم را باز دور خودم داشتم.. سلینا و مامان بابام و بعد هم حسین رو. راضی ام.
با اینکه نتوانستم یک گرم کم کنم، ولی راضی و شادم.. ذوق می کنم از دیدنِ جایِ روشنِ انگشتر هایم روی انگشت هایم که نشان می ده پوستم رنگِ تابستان را گرفته. هر چند می تونستم کمتر حجیم باشم.. و کلن جمع تر و بیشتر ورزشکرده تر. اما: تازه اولِ راهم و کسب تجربه های لذت بخش که قسمتِ عمده ایش ساخت خاطره با عزیزان و کسب تجربه ی زندگی و سفر کردن هست، مهم تر از گذراندن وقتم در کلاس ورزش هست و نخوردن باقلوایی که فروشنده ی ترکی در استانبول بهم می ده. والله!
فردا می ریم تو استادیو عکاسی کنیم. منو کامیلا و زِبی و مودِلمون که دانشجو مُد هست. ببینیم چه قدر تو آن دخمه خواهیم بود.
دو هفته ی دیگه این موقع نشسته ام در فرودگاه استانبول. و دو ساعتِ دیگه سوار هواپیما به سمتِ تهران هستم. تو ورقه ای که دستمه، نوشته ساعت سه و سی و پنج دقیقه فرود میاییم.. تا در بیایم چهار شده، تا برسیم تهران، پنج و خرده ای شده. بنا بر این، اگر دوستِ عزیز چندشش نشود، می توانیم یک راست برویم طباخی.
البته طباخی رفتن بیشتر الکی جَو هست و بهتره نرویم اون وقت صبح، به خصوص وقتی که یکراست می خواهیم بپریم جایی که بخوابیم، کله پاچه بخوریم.
نورِ آسمان نارنجی تر شده و عاشقِ تماشا اش هستم.. چای بریزم و بنشینم با ترانه ای آرام در پس زمینه، آرنج هایم را تکیه دهم روی سنگِ جلوی پنجره ام که آن موقع چهار طاق بازش کرده ام و به بیرون خیره شوم.
ادیت کنم که با علافی کاری پیش نمی رود.
بدرود!
۹۴/۰۴/۰۸