دو هفته تا دو ماه و نیم نبودن
سلام!
امروز هامبورگ بودم با خانواده. خوش گذشت. و ناهار/شام خیلی خوردم. غذای افغانی. و خوردنِ زیاد خوب نیست! باید بیشتر بتونم جلوی خودم رو بگیرم.
و با گرم شدن هوا، مورچه هایی بزرگ و بال دار دوباره پیدایشان شد. و همه جا این موجوداتِ چــــنـــدش آور هستن. عذابِ شدیدیه! خیلی! حالمو بدجور بهم می زنند.
قبل از سفر، یک کوله پشتیِ بزرگ می خواهم بخرم. با باتری برای دوربینم. و یک حافظه برای فایل هایم.
حسیه.. دوباره ایران. دوباره خانواده، دوباره جست و جوی هویت. کیم و از کجا آمده ام؟ چه کار ها خواهم در این سفر کرد و با کیا دیدن خواهم کرد؟
سفر قبلی تو جَو رفته بودم یک سفر نامه درست کنم.. که نکردم و همچنان عکس های نیمه چاپ شده، سرِ جایشان در انتظار چسبانده شدن در دفترچه هستند.
لامسب هیچی وقت نیست! و یــــــک عالمه کار مانده..
امتحان آئین نامه ام رو هم که دارم.. خیلیه!
دیشب دوتا کابوس دیدم.. و در هر دو باید می جنگیدم و کابوس اولی خیلی ترسناک هم بود.. از اون کابوساس که اگر فیلم یا داستان می بود، حتما پا هایم را زیر پتو نگه می داشتم... هر چند من کلا ترجیح می دهم پا هایم زیر پتو باشند چون از کودکی از هیولای زیر تخت و میز می ترسم.
راستی امروز تولد یکی از خواننده هامه! تولدت مبارک!
چند روز دیگه، بهار به دنیا میاد! دخترِ زهرا، دوستی که از طریق وبلاگ باهاش آشنا شدم.. و خیلی خوش حالم.. برایش از استانبول هم سوغاتی گرفتم.. عشقِ خاصی به این دختر دارم.. شاید اولین دفعه ایه که یک دوستِ من داره مامان می شه.
یک روز باید بروم خرید سوغاتی! و هدیه و وسیله برای خودم!
بدرود!