من بودن را دوست دارم.
و حالم در این لحظه طوریست که دل و دماغ دانشگاه رفتن را ندارم و بهتر می دانستم بخوابم. بعد بیدار شوم و بنویسم. نخوانم، بنویسم. چیزی رو جذب نکنم و رها کنم افکارم را.
با این که فارسی ادبی خوب نیست ولی جذب اشعار و جملات فارسی ام. البته کلا با حرف حال می کنم. جملاتی که در هر زبانی به نظرم زیبا اند.
پشت هر زبان یک دنیا و فرهنگ جالبی نهفته.
چی شدیم ما این دوره و زمانه؟
بهار عربی را دیدم و دائش را. به بچه هایم از یازده سپتامبر و صدام و بن لادن و بوش و سر های بریده می گویم. اگر بچه ای باشد.
چشمانم مثل ابر های خاکستری منتظر باران شده اند. از چهار شنبه شاید. مثلا از وقتی که نشسته بودم تو جلسه روانکاوی و بیست دقیقه از جلسه می گذشت و همچنان درگیر خوانده شدن کارت بیمه ام در دستگاه مشاور بودیم و فشار جمله ای که می خواستم بیان کنم گذاشت بپرسم آیا زیاد هنوز طول خواهد کشید.
یا وقتی فهمیدم چه قدر سخت است شغلم. یا وقتی رلف گفت از مرگ می ترسد.
و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم.
دارم دوباره میام ایران. دقیقا سه هفته دیگه این موقع آنجا ام.
راستش هنوز دلم برای آنجا تنگ نشده و تازه دارم به اینجا عادت می کنم، زوده برای کنده شدن از روزمرگی و نظم اندکی که دوباره پیدا کردم. انسانم، ظرفیت آدم بی نهایت که نیست.
بعد از این که به فلانی گفتم ازش خوشم میاد و می گذارم بدونه دلم تنگ میشه، عجیب شده. مازا فازا؟! آدم که از وجود کسی ازش تشکر نمی کنه! وای تو چه لطف بزرگی در حق من می کنی که هستی. جـــــمـــــع اش کن بابا! ای بزرگوار، دست رحمتت را از من بر ندار؟! چندش!
اگر دوست داشتنی وجود داشته باشه، نیازی به تشکر نیست. دوست داشتن حسی است بدون دلیل و جواب. هست واسه خودش. و نیازی نیست فردی از فردی دیگر تشکر کند واسه هیچی.. می تونه آدم بگه خوبه هستی ولی نه مرسی هستی!
و حس اش اصلا نیست که پیگیری کنم فاز چیست. از ریشه شاید اشتباهه..
باید برم دانشگاه.
شاید این رسالت منه و باید رنج ببرم از فکر کردن تا پیشرفت کنم و بفهمم. شایدم اتفاقی بیافته که دچار عقب ماندگی ذهنی شوم و نفهمم تلخی را. یا افسردگیِ شدیدی پیدا کنم و تمام روز بخوابم و دیگر نرقصم.
بدرود.