سلام!
یادمونه همه مرد بیست روز جوان تر از مرا که شش ماه پیش رفت؟ و یادمان است که من خیلی رنج کشیدم؟ لا اقل بعد از او اشعار را درک توانستم کنم. و او خیلی خیلی خیلی دفعات زیادی غیب شده است. خلاصه! من آخر هفته ی گذشته سنندج بودم برای اولین بار پیش دختری بسیار نازنین به نام مهسا و شب که بر ایوان خانه ای قدیمی هنگام غروب آفتاب ایستاده بودم و با فربد راجع به موضوعات مختلف عمیق صحبت می کردم و عمیقا خوش بخت بودم، همانی که رفت بهم پیام داد. امروز باهم تلفنی صحبت کردیم و احتمالا هفته ی دیگه هم را ببینیم. اصلا نمی دونم چی خواهد شد و چه خواهیم گفت و چه احساساتی خواهم داشت. نکته مثبت اینه که سر انجام حاضره حرف بزنه. ولی شاید یه کم دیر باشه.. هان؟
من که پارک نیستم آدم هی بره و بیاد. ولی بریم و بشنویم چه دارد برای گفتن، مردی که همچنان صبر کردنش به دل می نشیند.
خواستم در جریان باشید.
فردا عصر هم میرم اهواز و دزفول و خرمشهر و هر جای دیگر که باد مرا وزد. شاید یک یا دو عکاس ببینم و ادامه دهم پروژه ام را. ایشالله راضی باشم در آخر از مجموعه ام!
اکنون بریم با فاطمه انجمن عکاسان دفاع مقدس و آماده ی جنوب شویم!
بدرود.