سلام!
دیروز رفتم توچال تا چشمه. و خوب بود! با این که دلم سر سبزی بیشتر می خواهد. اما همان که مقداری با تهران فاصله گرفتم، حالم رو بهتر کرد. بعد از دوش گرفتن در خانه مامانی آماده شدم بروم خانه ی خودم. روز های گذشته اکثر اطرافیانم می گفتند که کار اشتباهی می کنم؛ پشیمان خواهم شد؛ تنها خواهم بود.. نشستم و مقداری در دفترچه ام نوشتم و کوله پشتی بزرگ ح رو برداشتم با کفش های کوه ام برای سفر. اولش مقداری احساس سنگینی فضا را داشتم. بعد از نیم ساعت، فاطمه زنگ درم را زد. چای خوردیم و خانه ام زندگی اش بیشتر شد. با فاطمه که خانه ام را تجربه کردم، ترس هایم کمتر شدند. شاید تنهایی سخت باشد، ولی عادت خواهم کرد. و رادیو روشن می کنم و تلویزیون و خانه ام را دوست دارم. خوشگل ترش می کنم.. ولی به دلم نشسته است.
شاید فردا سب یا وقتی بروم اصفهان!
از وقتی مامانم رفته، یعنی شنبه، خانه خاله هستم. ازش ممنونم که به من پناه میده. و مثل مامانم هست نازنینیش.
من با بی فرهنگی الکل در ایران مشکل دارم. این بچه ها هم اجازه دارند بخورند.. و این که آدم های که الکل خورده اند، رانندگی کنند. این خیلی خیلی اعصابم را خرد می کند. خیلی!!! بی مسئولیتی هست به نظر من در مقابل جان خودشان و جان دیگران.
امروز عیده غدیره.
بدرود.