سلام.
برگشتم وطن دومم. یا اول؟ خلاصه نزدیک های ظهر یکشنبه رسیدم بلاد فرنگ.
امروز پس از دومین روز دانشگاه رفتن پیش آدم هایی که برایم عزیز اند، اولین جلسه ی روانکاوی پس از یک ماه سفر و نوشیدن چای با دوستی که در ایران با هم بودیم، حالم بهتره و به اینجا کم کم دارم عادت می کنم.
قبل از سفرم به ایران، از از دست دادن قسمت فرنگیِ هویتم می ترسیدم که اعصابم بهم ریخته بود.
فکر کنم کلا من خیلی از اینکه یکی از ملیت های روحی ام را از دست دهم، بترسم. و حس خوبیست دوباره بر کلید های لپتاپ نوشتن.
می خوام میخچه های پایم را عمل کنم. نزدیک ده ساله شاید یک میخچه زیر پای راستم دارم. زمان خداحافظی رسیده! به خصوص وقتی پررو بشه... نمی شه ادامه داد این رابطه رو.
امروز روز زن بود.
و من نوزده روز دیگر، نوزده سالگی ام را به بیست می سپارم. بیست ساله می شوم. هنوز نوزده روز وقت دارم «من مادر هستم» را تماشا کنم و حسِ نزدیکیِ فراوان با آوا کنم. همسن اش بودن را حس کنم. و البته احتمالا بعد از تولدم تجربیات فوق العاده ای در انتظارم هستند. شاید این دل شوره بر مبنا ی این نیز باشد که دیگر تصمیماتی که می گیرم، مهم هستند برای زندگی ام. تا الآن الکی الکی بزرگ شدم و پس از این زندگی جدی تر می شه به نظرم. شاید هم اشتباه کنم البته.
خوابم میاد..
اما در کل با وجود این که می گم گور بابای آرمان های گذشته در مورد باشگاه رفتن و برنامه ریزی کردنِ روزمره، راضی و خوش حالم.
و همچنان فاطمه برای من علگو ای فوق العاده است. خیلی نازنینه!!!
بدرود.
سلام!
خاله از آموزشگاه اومد بالا خانه مامانی. خودش و اندژیشو دوست دارم.
دیشب با مینا و سولماز هم آشنا شدم. و داشتند راجع به عکاس ها حرف می زدند مهدی و سولماز و عکاسی جنگ که من بی ربط به بحثشون ازشون پرسیدم آیا حاضر اند بروند جنگ که خیلی واضح گفتند مسلمه! و به بحثشون ادامه دادند.
موندم آیا جو است یا ایمانی که به علت شناخت کمِ من در مورد آن ها نمی شناسم.
و پس از قطع شدن رابطه ام با راکل سر رُک بودن من و اعتراض ام به دست مزد و قاطی کردن روابط دوستی و کاری توسط راکل، دوستی دیگر را از دست دادیم. به علت عکسی که پنج ماه پیش گذاشتم برای تلگرام ام، با من قهر شده. فرد بزرگوار فرمود که جوابم رو که می داد در این مدت.. منظورش بوده شاکر باشم. خیلی خیلی خیلی زحمت داشت که به حرف زدنم ادامه دهم و ول نکنم رجع مکالمه رو. می گفت من سعی کردم فراموشش کنم و الآن اگه در موردش حرف بزنیم، یادم میاد. منم گفتم اوکی. ولی بدجور رفت تو اعصابم. آدم هایی که سه سوت بهشون بر می خوره.. با میم بحث می کردم سر این که فمینیسم چشمانم را کور کرده و آدم هایی که با دور زدن آدم ها به پول می رسند و این که من نظرم رو در موردشان می خواهم داشته باشم و دارم. هیچی دیگه... شاید این افراد «موفق» شوند اما کسانی نیستند که من تعیید شان کنم!
بابا هم رسید ایران.
میم رو هم بلاک کردم در تلگرام. و از آن فضا پاک اش کردم تا هی فضولی نکنم. نکته ی اذیت کننده فقط اینه که نمی دونم کارت پستالم کی می رسه دستش.
بانوش، رها باید بود. رها شد. رها ماند. آزاد و در اوج. اوج بگیر. بالا خواهم رفت.
بدرود.